روزِین

*یه پیرهن برداشتم، آبی؛ اه لعنتی آستیناش خیلی بلنده...

امروز با نفس تو حیاط مدرسه صحبت میکردم. بهش گفتم این استرس و حالت عصبی که دارم فقط توی مدرسست، فقط برای روزاییه که میام مدرسه. چی میشه که چنین حسی رو نسبت به یه مکان پیدا میکنیم؟ یعنی مدرسه ما هم مثل انیمه جوجوتسو کایسن ازون نفرین‌ها داره؟ کاش اون شکلی باشن(خنده).

*خب اینم از آخرین تای آستینش...

اون هفته که از مدرسه برمیگشتم؛ همراهِ مخبط! از سمت پارک که برگشتیم یهو بارون خیلی تند شد. دیدم حیف نیست؟ سو جا اینکه یه مسیر پنج دیقه‌ای رو برم و برسم خونه، حدودا یه ساعت بعد اون تایم خونه بودم. خیسِ باران‌‌. حس جالبی بود. (در حال التماس خدا، که تروخدا سرما نخورم). انیمه‌ی دروازه اشتاینز رو شروع کردم دیدن. دیدم ایول پسر! چقدر خفنه...(مغزم الان: دودورو اُکارین) بعدش این فکر زد به سرم که اون لحظه که من زیر بارون بودم، تو خطِ دیگه‌ی زمانی، منِ دیگری چیکار میکرد؟ یا اگر از مسیر پنج‌دیقه‌ای میرفتم خونه چی میشد؟ یا اصلا اگر این انیمه رو شروع نمی‌کردم و یه مدت دیگه میدیدمش همین افکار رو داشتم دربارش؟ همینقدر اوکابه رو دوست داشتم؟ همین قدر به رابطه‌ی عجیبشون فکر میکردم؟ همینقدر به میزان احساسات و اهمیت دادنشون بهم حسادت میکردم؟ نمیدونم...

گلِ مخبط...
گلِ مخبط...

چه وقتی متوجه تغییر کردنمون میشینم؟(کلی فکر برای نوشتن داشتم و الان همشون یادم رفته، ولی درباره‌ی این یکی کل دیشب فکر کردم. اره میدونم امتحان داشتم ولی حسم میگفت این مهم تر از امتحانه. کِی متوجه فاصلمون نسبت به خودِ قبلیمون میشیم؟ چرا حس کردن این فاصله تا این حد دردناکه؟)ولی حداقلش اینکه که فهمیدم سطح پست‌هام چقدر نسبت به مابقی افراد ویرگول پایینه. چقدر کم بلدم، چقدر خیلی چیزا هست بی‌توجهم بهشون... سو نمیدانم... چه میشه کرد جز کمتر نوشتن و بیشتر خواندن؟ حقا هیچی.

تازه دزدیده شده! داغِ داغ.
تازه دزدیده شده! داغِ داغ.