دانشجوی کارشناسی ارشد ادبیات_بازنشسته فرهنگی_ مولف دو کتاب حاصل پروانگی و ریشههای تشنه
زن
به آینه که نگا میکنم میبینم گوشه ی چشام پر شده از چین های ریزی که قبلا نبود!
موهام یه در میون نقره ای شده و از حجمشون هم کم شده!
امسال که حساب میکنم متوجه میشم عدد سنم قابل تامل شده !
انگار دیروز بود تو حیاط با بچه ها طناب بازی میکردم . یادم باشه طناب رو بیارم ببینم میتونم بازی کنم یا نه !
تنوع لباسام هم کم شده انگار . ای بابا ورزش رو هم که بوسیدم گذاشتم کنار و الان هیکلم یجوری شده که نمیتونم هر لباسی رو بپوشم و کمکم قبول می کنم که همین لباس گشاد بلند هم بد نیست ! حالا با این لباسای بلند و گشاد نمیشه رقصید و خودم رو گول می زنم که نرقصی هم چیزی نمیشه !
شعر مورد علاقه ام رو زمزمه میکنم انگار دیگه خجالت میکشم صدای آوازم رو خودم بشنوم بالاخره سنی از من گذشته و خوب نیست!
پیاده روی تو جنگل منو به هوس میندازه از شاخه درختی بالا برم و هیجان دخترونگیام رو محک بزنم که یهو یه صدایی از درونم بلند میشه که خجالت بکش به نوه ات نگا کن الان اون باید بچگی کنه و بازی و......
و کسی فکر میکنه که منم آدمم و حق دارم از زندگی اونطور که میلم هست لذت ببرم؟ کسی هست که درک کنه که شادی و بازی و هیجان در هر سنی تو وجود آدم هست؟ کسی متوجه این شده که نوع فرهنگ حاکم ، تمام عمر ، منو از زندگی به میل خودم دور کرده و نتونستم اونطور که دلم میخواد لذت ببرم ؟ کسی هست که بهم بگه الانم دیر نیست . پاشو ، بخون و برقص و هر لباسی با هر رنگی دلت میخواد بپوش و برو قدم بزن .
حالا متوجه میشم که کتابایی که خوندم و عقلم زیاد شد هیچوقت جای این لذتها رو پر نکرد !
رنجهایی که برای بلدشدن زندگی کشیدم برابر با لذت آغوش به وقت درد نبوده !
فهمیدم این عمر لعنتی اصلا سرعت خودشو کم نمیکنه و نمیزاره جاده رو ببینی !
خلاصه اینکه دیر فهمیدم باید اول خودمو دوست داشته باشم بعد به بقیه برسم !
آرزوهای رنگی و شاد و کوچکی که هیچوقت واقعی نشد !
آخه من یک زنم !!
#فریما_محمودی
#زن#زنانگی#دختر#هیجان#کودکی#متن_ادبی
مطلبی دیگر از این انتشارات
مثل رفتن یونس توی شکم نهنگ
مطلبی دیگر از این انتشارات
کابوس شب کریسمس
مطلبی دیگر از این انتشارات
امروز جمعه است؟ نمیدانم!