کابوس نامه
سیر عشق
همه جا حال و هوای بهار گرفته است. توی کافه عطر قهوه پیچیده است.
به کافهچی سلام میکنی و میگویی: امیدوارم امروز روزی پر از هدیه باشه.
الان ده سال است که کارمان همین است. نزدیک جشن عید نوروز که میشود مردم هدیههایشان را همراه با کاغذ کادوی انتخابی، به کافهی «ماه نو» می آورند و تحویل کافهچی میدهند. این روزها مردم انقدر سرشان شلوغ است که حتی وقت برای کادوپیچ و نوشتن نامههای عاشقانه ندارند. در قبالش پول ناچیزی میدهند و روز بعد هدیههایشان را کادوپیچ شده همراه با نوشتهای زیبا تحویل میگیرند.
ده سال است که کارمان همین است و هزینههای دریافتی به انجمن کودکان بی سرپرست اهدا میشود.
پشت میز رو به رویت مینشینم. کافهچی نزدیک میآید. تو میگویی: همون همیشگی لطفا.
هدیهها و کاغذهای رنگی کنار میز تلنبار شده اند. اولین هدیه را برمیداری. یک پیراهن دخترانهی صورتی است. با روش خاص خودت و باتمام مهارت و سلیقه شروع به کادو کردن میکنی.
من هم هدیهی بعدی را برمیدارم. یک جعبهی موزیکال است. کادوپیچ کردن را شروع میکنم. گاهی قایمکی از روی دست هم نگاه میکنیم. گویی نوعی رقابت بینمان برقرار است. هرکس زودتر و مرتب تر کادوپیچ کند، برنده است. اعتراف میکنم هیچوقت در این رقابت به پای تو نمیرسم.
کافه چی با یک فنجان اسپرسو و یک ماگ شیرکاکائو می رسد. میگویم : دستت درد نکنه آقای شمس. میگویی: دمت گرم و چراغ کافهات روشن.
آقای شمس میگوید : «چشم و چراغ این کافه شما هستین. میدونم دعای خیر این بچههای بیسرپرست پشت سرمونه. میتونم انرژی مثبتشو توی هر دونهی قهوه که آسیاب میکنم، حس کنم.» به سمت پیشخوان میرود تا به سفارش مشتریهای دیگر برسد.
کارت پستال را برمیدارم و روی آن مینویسم: «برای النای عزیز که چشمهایش قلبم را به تسخیر درآورده. از طرف احمد.» و آن را روی جعبه کادو میچسبانم.
هدیهی بعدی را کادوپیچ میکنی و تکه چسب را جدا میکنی که تیغهی پایهی چسب دستت را میزند.
میگویی: آااااخ...
میگویم : باز با خودت چیکار کردی؟ بده ببینم دستتو.
با خنده میگویی: «مگه چشمات حواس میذارن برای آدم؟ نگران نباش چیزی نشده یه خراش کوچیکه. خوبیه دستای پینه بسته اینه که با این سادگی زخمی نمیشه. چی خیال کردی سارا خانوم؟.»
میگویم :«بی حواسی خودتو ننداز گردن من پیرمرد. موهامون سفید شده دیگه. از من و تو گذشته.»
دستت را به سوی صورتم میآوری و موهایم را از روی صورتم کنار میزنی. هنوز هم ابهت مردانهات قلبم را آتش میزند و ضربانم تندتر میشود.
میگویی:«هرچند سالمون که باشه تو هنوز سارا کوچولوی منی که هنوزم توی بغلم گم میشه»
گونه هایم گل میاندازد، انگار که هنوز ۲۰ ساله ام.
فنجان اسپرسو را سر میکشی و من توی قهوهی چشمهایت حل میشوم.
به خودم می آیم و آخرین هدیه را برمیدارم. یک کتاب است. نگاهم روی عنوان کتاب قفل میشود. روی دستانم سرک میکشی و نگاهت روی کتاب قفل میشود. کتاب « سیر عشق» از آلن دوباتن. همان کتابی که تولد ۲۴ سالگی ام، همان روزی که برف میبارید، برایم کادو اورده بودی....
مطلبی دیگر از این انتشارات
من اگر روزی برگردم...
مطلبی دیگر از این انتشارات
بحران میانسالی!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
امروز جمعه است؟ نمیدانم!