شموشکی

اگر کولاک بود..
اگر طوفان بود..
اگر سیلاب بود..
اگر آتشی سوزان بود..
اگر امواجِ خروشان بود..
اگر هیاهو بود..
اگر این منزل شبیه به قیامت ، منزلِ آخر بود..
تو شدی کلبه‌ی چوبیِ گرم و نرمم وسط این سرما.!
شدی سرپناهی در میانِ تندبادهای خشنی که فقط می‌دریدند.!
شدی دستی که پیکرِ بی‌جانم رو از آب بیرون می‌کشید.!
شدی مرحمی بر زخم‌ها و ردِ سوختگی‌های روی پوستم.!
شدی قایقِ نجاتم که طنابو برام انداخت.!
شدی سکوتِ محض.!
اول یک سراب بودی ، و کم‌کمک شدی بهشتی که از میانه‌ی آتش سبز میشه...




این وجودِ مشوشِ درهم‌رفته‌یِ پیچیده‌یِ کج‌رسم‌ورسوم ، در وسعتی بی‌کران از آب‌های سیاه که انعکاسی از آسمونِ تیره و تار بودن و این رفت و برگشتِ امواجِ انرژی که با ذراتِ غم زینت داده شده..
شناور ، بی‌مقصد و بی‌معنا..
ناامید و هراسان ، از خرناس‌های گاه و بی‌گاه موجوداتِ ناشناخته ، از فرطِ اشتهای سیری‌ناپذیرِ سگِ سیاهِ افسردگی ، از کمینِ تاریک‌ترین و وحشی‌ترین اعصار ، از دردِ عمیقِ کشنده..
این پیکرِ گسسته از هم و نهفته در سایه‌های اندوه ، این تنِ سرد و بری از روح..
تو را ، آن فانوسِ دریایی بزرگ را پیدا کرد ، یا شاید تو مرا!
اون نورِ سرکشِ قلدرمعاب که راهش رو از بین تمامِ تاریکی‌های تمامیت‌خواه پیدا می‌کرد و دستش رو آروم به صورتم می‌کشید ، وقتی که تمام دردهام رو به صورتم میاورد و با یک نیم‌نگاه اون‌ها رو از من به امانت می‌گرفت!
وقتی که به من می‌گفت:

نگران نباش ، من امانت‌دارِ خوبی نیستم!

و وقتی می‌گفتم که من تمامِ شب رو به توصیفِ تو خواهم گذروند. که من از توصیفِ این شکوه سیر نمیشم..

شموشکی ، حال که دورتر از همیشه به خانه‌ای..
دستت به دستم دِه تا آشیانه‌مان را نشانت دهم. آن غارهای نمکی ، آن نیل پر طاووس در بستر سرخ و زردِ غریب!
این ترکیب الوان ، درست مثل ماجرای دیدارمان ، غریب و گم هستند. آن آبیِ ناشناخته دران پوسته‌ی نارنجی تو خودش را شناخت..
زمانی که همه‌جا روشن و پرنور بود و من تنها نقطه‌ی تاریک.. آری ، همان‌جا بود که خود را شناختم و فهمیدم که اگر تاریک‌ترین لکه‌ی موجود در برِ نور باشم ، باز هم هستم.. و هستم ، این است که مهم است..
که بود که حسرتِ زمینیان رو می‌خورد!؟ از این‌که لحظه‌ای بتواند بودن را تجربه کند ؛ و که این حسرت را خاتمه داد!؟ دستِ که بود که گویی از ریشه‌های زمین ریشه‌ گرفته و مرا به دورترین و بعیدترین مرکبی که می‌شناسم ، متصل می‌ساخت!؟؟ زمانی که آسمان از زمین ناامید بود ، این زمین بود که به آسمان رفت..!
آن‌قدر دور بودم از خانه که داشتم فراموش می‌شدم ، فراموش می‌کردم. اما تو آن‌قدر دستانِ مرا سفت گرفتی ، که تمامِ تمامیتم را در یک چشم بر هم زدن به یاد آوردم!
چه شد!؟ یک لمسِ تو کافی بود تا تمام دردهایم محو شوند و آن همه سرمای خلع ، در گرمایی ناشناخته گم شود.. که آشناترین ناشناخته‌ی من است!
درست زمانی که سمفونیِ مرگ به پایانِ نواختِ خود رسید ، که بود که آخرین نوا را با آرشه بر پیکرِ عبوسِ ویولُنش که تصویر چهره‌ی نوازنده را منعکس می‌کرد ، ایجاد کرد!؟ و که فکر می‌کرد که آن چهره‌ی عبوس ، آرشه را طوری بر ویولن بکشد که نوایِ زندگی به گوش رسد؟ و که فکر می‌کرد بی‌روح‌ترین چهره ، روح‌انگیزترین نوا را به صوت آورد!؟
و که فکر می‌کرد ، من از سایه‌ی مرگ دوباره زاده شوم؟
و که می‌دانست؟ که پایانِ سمفونیِ مرگ ، با نوایی آشنا از زندگی خاتمه یابد که مرا باری دیگر به بودن ترغیب می‌کند.. که در این آخربار ، به معنای واقعیِ کلمه ، باشم!




کی فکر می‌کرد که اون بادِ داغ و اون باده‌ی زهرآگین ، در از پا در آوردن من از پا در بیان!؟
که دستی از پشت ، خنکای وجودم از فرطِ گرما یا گرمای وجودم از فرطِ سرما بشه!؟
ساحلی امن و امان برای پهلوگیری این کشتی با سکانِ شکسته..


اما شموشکی جانم،
چرا صدایت در گلویت گیر کرده!؟ تو خود موجزی از بزرگ‌ترین معجزه‌هایی ، این دیگر چه رختی از عزا و سکون است که به تن کرده‌ای؟ این چه ناله و فغانیس که سر می‌دهی!؟ آخر آن صدایی را که گاه لالایی بود و گاه نجوایِ رهایی ، این دیگر چه کار است که به آن میاری!؟
شموشکی ، تو به اندازه‌ی رعد قوی و به اندازه‌ی شبنمِ گلبرگ لطیفی ، به موازاتِ آن درخشش انفجاری ، مرا هم نوازش می‌کنی..
لیک ، این چه رُخی‌ست که از میانِ آن همه صورتِ زیبا گزیده‌ای؟ گویی خودت را به اندازه‌ی من باور نداری!
انگار جستجوی دائمی تو برای ثبات و امنیت ، تو را بستری برای پناهِ انبوهی از بی‌پناهان کرده و خودت را ایستگاهی بزرگ در مسیر رسیدن به رستگاری ، اما این پشتیبانِ در راه‌های سخت ، خودش پشتیبان دارد؟
فرزندانت را ببین ، همه جا هستند..
بزرگ و کوچک هم ندارد ، مادری واحد که به نیکی از او یاد می‌کنند..
تو همین الان هم بهترین مادرِ روی زمینی ، زمانی که کودکانِ معصوم با ترس تغذیه می‌شدند ، تو تنت را سپر کردی تا دیگر این امواجِ تاریک به روح‌های کوچکمان نرسد ، که دیگر آن ذاتِ پلید ، بر ذاتِ عزیزانمان ، آن دُردانه‌ها ، نرسد.
پرچم این ملت ، چیزی جز تکه‌ای پارچه نیست که بدون پایه‌ای چون تو ، به هر بادی آری می‌گوید و تسلیم هر جریانی از شرق و غرب می‌شود..
من اگر آن تکه پارچه‌ی رها باشم ، تو مرا چنگ بزن تا این خانه را به باد ندهم!
و تو بر من بتاب ، همچو مهتاب!
و من..




شموشکی ، برای دیدنت پایین را وجب می‌زنم ، اما این جایگاه‌ها که برای ما معنا ندارد.
اگر قرار باشد به تو رسم ، زمین به آسمان ، آسمان به زمین می‌رسد!
چگونه می‌شود که دیدنِ یکی ، شرطِ حیاتت باشد در حالی که تو تا چند روز قبلش ، اصلن ندانی که اویی وجود دارد و تویی به او محتاج!؟ چگونه می‌شود که این شعله‌ی سوزان که هر آنچه در برابرش قرار گیرد را جزغاله می‌کند ، از یک سوتفاهم نشات گرفته باشد و در نگاهِ اول ، پوزخندِ یک بی‌خانمان به یک محبوس در خانه باشد!؟
و چگونه می‌شود که من از آسمان تو را ندیده باشم اما تو در آسمان مرا دیده باشی!؟ درست است!
شاید چون آسمان خالی است و من تنها!
عشق در نگاه اول چرت است ، اما دیدگانی که از ازل تا ازل بر هم دوخته شده‌اند چه!؟ زمانی که من به چیزی جز تو نمی‌نگریستم و تو جز من چیزی برای دیدن نداشتی..
چه می‌شود اگر اولین و آخرین و تمامینِ نگاه‌هایمان ، به دیدگانِ دیگری بوده باشد!؟
چه شده که منِ سراسر شک در تمامِ عمر ، تا حدی مطمئنم که حتی بی‌نگاه هم عاشق می‌شوم و نیازی به دیدنت ندارم! تویی که همواره در برابر دیدگانم بودی ، اما محو!
آن‌قدر ناامن بودم که حتی به سایه خویش اطمینان نداشتم ، حال مرا بین که دیگر پشتِ سرم را نگاهم نمی‌کنم!
تو زمینی و من آسمان ، تو دریایی و من مهتاب ، تو منعکسِ جلوه‌ی منی و من بی تو کور از دیدنِ خود..
تو همانی که منم و من همانم که تو خواهی..
چه چیز برایت درین صندوقچه‌ی جادویی دارم(؟) ، چه چیز می‌تواند حتی از چنگال‌های چوبیِ بژ رنگت هم عزیزتر باشد یا آن انگشترهای رمالان که از دودره‌بازانِ عالمت کِش رفته‌ای!؟
چه چیز می‌تواند نشانی از رهایی برای تو باشد!؟ و چه چیز به من نوید آزادی می‌دهد!؟
جز اینکه..
در بند این عشق اسیر شویم!
تا ابد...