مادرم

مادرم درختِ توتِ کهنسالی است؛ از توتستانی دویست ساله، از آبادی که به سخاوت مشهور است.گنجشگکان در بهار برایش آواز می خوانند و توت،هدیه می گیرند.کودکان از شاخه هایش آویزان می شوندو توت هدیه می گیرند. پیرترها،پارچه‌ای بساط می کنند پای شاخه‌هایش و تکیه می دهندبه تنومندی اش و توت هدیه می گیرند.مادربزرگِ دوست داشتنی ام ،بی شک درختِ توتِ سخاوتمندی بوده ومادرم درخت توت بودن را از مادرش به ارث برده است.امروز هم،مادرم زنی رنجوروخسته است که درختِ توت بودن را از یاد نبرده،هنوز بخشنده است ومی دانم که دلش برای روزهایی که درختِ توت بود تنگ می شود.من می دانم که گرچه "زن"بودن را ترجیح داده،هنوز هم دلش برای توتستان تنگ می شود. به روی خودش نمی آورد اما دوست دارد دوباره درختِ توتی شود که رنجِ زن بودن را نچشیده است..

من اما،هرگز درختِ توت نبودم.من انتخاب کردم آدم باشم ،چون فکرمی کردم آدم بودن به هرحال،بهتر از درخت بودن است. این "توهمِ" خیلی از آدمهاست. ولی خب ، هنوزهیچ آدمی به بخشندگی ،صبوری واستقامتِ مادرم هم ندیده‌ام وشک کردم به اینکه توتستان ها زیباترند یا شهرها؟! وفکر کردم :درخت بودن چگونه انتخابی است؟ در برابر "زن" بودن و دریافتم که مادرم هردو را زیسته واینکه امروز زنِ کاملی است را شاید،مدیون ِسالهای درخت بودنش است وشاید از درخت بودن عبور کرده تا آدم بودن را کامل زندگی کند...

نمی دانم، هرچه هست برایم زیباست اینکه: مادرم درختِ توتِ کهنسالی است که هنوزتوت هایش شیرین، دردسترس و زندگی بخش است.