در آینده انحراف معیار دیده شد!
ماهی
بدیشان گفتند که منجیای لازم است ، کسی دارید!؟
ایشان نگاهی به اطراف کرد اما کسی ندید.. نگاهی به چپ.. به راست.. اما کسی ندید!
دیگریشان به دور نگریست ، گویی یکی را دید!
گفت: ' یکی دارم جانم اما ، مطمئنی که او را مناسب این سفر است مجدد!؟!؟؟'
گفتشان: 'رهسپارش سازید ، اقیانوس بیتابی میکند!'
گفت: 'او نیز گرفتار است اما ، مگر حافظهاش یاری میکند؟'
...
در عجباند از این اعجاب!
اولش ، در تُنگ کوچکی پناه گرفته بود.. گاهگاه بیرون را وجبی میزد و نرمه نرمک تَه دلش غصه جمع میشد.
گویی چیزی پسِ ذهنش بود که تقلا میکرد خاطرهای را نمایان سازد؛
لیک ، ماهی فراموشکار و گیج بود.
از اول تا آخرش ، ماهی خودش را محکوم به 'نبودن' و کزخوردن به قلمرو نیستی و وهم میدانست..
گناهش ندانمکاری نبود ، بلکه ماهیگونگی در اقیانوسی پر زِ کوسه و خرچنگ بود!!!
گویی پشیمان بود که حوض را با قورباغه تنها گذاشته بود و همزمان درد دوری از خانه ، او را آزار میداد. گویی ماهی حتی متعلق به اقیانوس هم نیست!
طوری که اقیانوسش وقتی بدو گفت دیگر چه میخواهی(؟) ، ماهی به ماه اشاره کرد..
در غمش شناور بود و به دور خود چرخ میزد که ناگَه ندایی آمد سوالگونه..
'آنکه میداند کیست؟'
هیچکس بدو اشارهای نکرد اما آب ، همچو شیدایی دیوانهخو ، همه آماج و امواجِ خود را فدای یک پولکه گندیدهاش کرد..!
آن زمان بود که گفتندش؛
مسیحا تو نیستی فقط یک ماهی ، بلکه بهسان ماهیگیری که دنیا و اهلش ماهیاند برایت و این آب ، برای غُسل از آلودگی به قصد پالودگی. تو برای تولدِ دوباره اینجایی ، سختیاش به جان بپذیر و شنا کن تا جایی که دیگر آبی نباشد!
نبودش عمری در این دنیا و حواسش پرت ، در بحرِ خیال و آرزوهایش غرق بود
ماهیِ سرخ نبودش همه عمر اینجا ، کز فرط دوری خودش اینجا و دلش جای دگر بود
- کاف.دالِ تبتی
به ماهی میگفتند در آسمانمان امروز ، همواره دو ماهی میبینیم و ماهی به جفت میشناسیم ، اما تو!؟
ماهی چیزی نگفت اما دوباره ، به ماه اشاره کرد!
ماهی با خیالش به آبِ راکد جان میدهد. از جوشش احساس و غرش افکارش ، خاک بیجان را جلا میدهد.
با دل بزرگ و روح بلندش ، لشکری از مردگان را زنده و از چشمانِ خشکِ سنگدلانِ زمانه حتی ، سیلی از اشک میگیرد و با آن زمینهای بایرِ رعیت را آبیاری میکند.
دهوند از دیاثت روزگار شکایت میکند ، ماهی در دریایی از عاطفه پناهش میدهد..
پیری از درد تن ناله میکند ، ماهی در آب رهایش میکند..
جوانی از درد بودن در بند شکوه میکند ، ماهی برایش وساطت میکند..
کودکی در گوشهای گریه میکند ، ماهی به وسیله اشکش ، دلش دریا میکند!!!
هرگاه که دلش گرفت انسانی از روزگار ، به محضر ماهی مراجعت میکند..
و سرانجام روزی ، ماهی به واسطه مهتابش ، عمق اقیانوس دید و این دید بر او اثر کرد..
هر از گاهی از خالق میپرسید که درین دنیای "غیرِماهیگونه" چرا ماهی باید!؟ و در میانِ انبوهی از خلایق ، بهتر از ماهی شاید! و در پسِ این فلسهای سفت ، دلی نازک بغایت..!
اما نه از آسمان ، که حتی اهلِ زمین گفتنش؛
«غیر ماهی از آب سیراب شود اما ماهی را از آب، سیری نیست. عشّاق را همچون ماهیان بدان که از آبِ حیاتِ عرفان ، ایشان را سیری نیست».
- یعقوب چرخی
همان زمان که لب به شکایت وا میکرد ، گفتنش؛
پس کلوخ خشک در جو کی بود
ماهی با آب عاصی کی شود؟
- مولوی
آنزمان که سلوک را جدای از خلقتِ راستین میدید و خودش را خلافِ مخلوقی کامل ، آمدش:
چون نفاذ امر شیخ آن میر دید
ز آمد ماهی شدش وجدی پدید
گفت اه ماهی ز پیران آگهست
شه تنی را کو لعین درگهست
ماهیان از پیر آگه ما بعید
ما شقی زین دولت و ایشان سعید
- مولوی
بهوقتِ سیری از آب ، گفتنش نه که سیراب ، بلکه باید فراوانتر از آن خواهی..
که سرانجامِ سیراب ، با خشکی به کمال نمیرسد!
که داستانِ ماهی و آب ، پایانی ندارد..
در آن دریای رحمت هم چون ماهی غوطه میخورد هر چند در این عالم مقام پیغامبری و خلق را رهنمایی و عظمت و پادشاهی و شهرت وحی باشد، اما چون باز به آن عیش بازگردد... کار ماهی جز شناگری در آب نیست!
- فیه ما فیه
همانگونه که عارف از تسبیح و عبادت سیر هیچگاه نباید!
ماهیان را از شنا در بحرِ او و جستجوی عشقش به تمامیت نشاید!
هست قرآن حالهای انبیاء
ماهیان بحر پاک کبریا
- مولوی
باز وقت صبح آن اللهیان
برزنند از بحر سر چون ماهیان
- مولوی
یا که..
پاسبان بر خوابناکان برفزود
ماهیان را پاسبان حاجت نبود
- مولوی
تا که کم نشود از لطف و رحمتت،
ماهیانیم و تو دریای حیات
زنده ایم از لطفت ای نیکو صفات
- مولوی
که عشقبازی ماهی و آب را پایانی نیست..
ماهى به آب گفتا ، من عاشق تو هستم...
از لذت حضورت ، مى را نخورده مستم!!
آیا تو میپذیرى ، عشق خدائیم را ؟..
تا این که بر نتابى ، دیگر جدائیم را؟!!
آب روان به ماهى ، گفتا که باشد اما..
لطفا بده مجالى ، تا صبح روز فردا!!
باید که خلوتى با ، افکار خود نمایم..
اینجا بمان که فردا ، با پاسخت بیایم!!
ماهی قبول کرد و ، آب روان گذر کرد..
تنها براى یک شب ، از پیش او سفر کرد!!
وقتى که آمدش باز ، تا این که گوید آرى..
یک حجله دید و عکسى ، بر آن به یادگارى!!
خود را ز پیش ماهى ، دیشب که برده بودش..
آن شاه ماهى عشق ، بى آب مرده بودش!!
نالید و یادش افتاد ، از ماهى آن صدایی..
وقتى که گفت با عشق ، میمیرم از جدایى!!
ای کاش آب می ماند ، آن شب کنار ماهی..
ماهی دلش نمی مرد ، از درد بی وفایی!!
آری من و شما هم ، مانند آب و ماهی..
یک لحظه غفلت از هم ، یعنی همین جدایی!!...
- وحشی بافقی
پ.ن:
زخمِ قلاب.. گوشهی لپم... خیالِ باطل.. فکر میکنن مُردم... اسیر لباسن و من اینجا لختم.. لای این موجا تنمو میشستم..!
- از آقا نوید :)
مطلبی دیگر از این انتشارات
تو بلد بودی آواز بخوانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیبایِ سیاهِ بغایت نفیس
مطلبی دیگر از این انتشارات
شاید هم بابا از «بابا بودن» خسته بشه