ماه غمگین دیروز


از آسمان بیزارم؛ قد تمام داشته‌هایش.

دست‌هایم می‌لرزد.

اگر کفن خاکستری باشد، این شهر خیلی وقت است که مرده.

نگاهم می‌چرخد و غرق در هیچی می‌شود.

مثل لبخند آواره‌ای که دوخته‌ی لب‌هایی شده.

می‌خواهم از این تهی بودن فرار کنم؛

ولی گیرِ قاعده‌ی کلمات شده‌ام.

به این فکر می‌کنم

که هر چیزی شروعی دارد و

شاید اگر اینجا شروع نمیشد، دیگر کجا چنین شروع ملال انگیزی می‌توانست رقم بخورد؟

هیچ‌جا.

لرزشِ دست‌هایم من را یاد آهنگی که نمیشناسمش، می اندازد؛

درست مثل سرمایی که تا نوک انگشت پاهایت احساسش کنی،

گمانم این خیره‌کننده‌ترینِ ندانستن‌ها باشد.

کتاب را باز میکنی و حتی بیست دقیقه نگذشته اما بیست سالی درون کتاب میگذرانی،

به ساعت نگاه میکنی و عقربه هنوز پنج دقیقه هم عبور نکرده...

این میشود وسواسِ مدام چک کردن ساعت از چندین جا.

پرده را کنار میزنی شاید نور آفتاب کاری کند

اما

پلک‌هایت آرامش ندارند.

ازدورترین نقطه، حتی چیزی را نمیبینم

اما پِی انکارِ ناتوانی میدوم و به تنها چیزی که فکر میکنم، تمام کردنش است.

انگار که شرط برنده شدن، باختن این بازی است.

مثل اشتباه‌ترین اشتباهات

من مدت‌ها منتظر شروعی چشم‌گیر بودم در کور‌ترین نقطه‌ی تاریخ؛

در مسیری که از ابتدا جایی درش نداشتم.

انگار که پا در هرجایی بگذارم، اشتباه‌ست.

انگار که دستم به هر چیزی بخورد، باطل میشود.

انگار چشم‌هایم هر چیزی را خاکستر کند،

از من، بودن را نخواه!

من آدم ماندن و ساختن نیستم.

من آدم این راه و این حالت نیستم.

نمیدانم...

اگر میپرسی پس چطور آدمی هستی؟

باید بگویم که اندازه‌ی هیچ هم نمیدانم.

به تلخی بعضی حرف‌ها و به شیرینی کوچکترین نگاه‌ها؛

به پیروزی صدای ویولن بر پیانو؛

و به ماه غمگین دیروز، که در موازات آفتاب، چشم به او دوخته بود ولی امان از یک نگاه؛

به سفیدترین تارِ مو زنی که دست بچه چند ساله‌اش را محکم گرفته بود؛

به گلِ سرخِ سیاه شده‎ای که در آخر، لطافتش را به دستِ هوا سپرد؛

قسم

آنچنان آلوده‌ی نبودن شدم که هیچ وجود داشتنی من را گردن نمیگیرد...