مثل رفتن یونس توی شکم نهنگ

مثل رفتن یونس توی شکم نهنگ، دلم می‌خواهد بروم بایستم وسط مسجد شیخ لطف‌الله. آن‌جا که اگر سرت را بالا بگیری از هر طرف شعاع نور پنجره‌ی کوچک و مشبک، خیال‌هایت را روشن می‌کند و می‌توانی هزارتا ماهی سرگردان را ببینی که دور نقوش طلایی و درخشان موج می‌خورند. آن‌وقت که خیال بغلت می‌کند و خاطره دورت می‌گردد. آن‌وقت که شکوفه می‌ریزد از تمام روزنه‌های پوست‌ات. آن‌وقت که تخیّل ایمن‌ات می‌کند از تمام واقعی‌های نوک‌تیز. آن‌وقت که، آبی‌ها در تو و در هزارتوهای تن‌ات لانه می‌کنند.