مسافر زمان | فصل انسان کافی

«؟»
«؟»

دنیای واقعی شبیه به کارخانه‌ای است که آدم‌ها را به صف روی غلتک می‌چیند و می‌کوبد و می‌سابد و تزریق می‌کند و بالاخره در بسته‌بندی‌هایی شبیه به هم به بازار می‌فرستد. آدم‌هایی کم‌جان و کم‌کیفیت مطابق تنظیمات کارخانه که مثل هم فکر می‌کنند، مثل هم می‌پوشند، مثل هم گوش می‌کنند، مثل هم حرف می‌زنند، مثل هم متعجب می‌شوند، مثل هم قضاوت می‌کنند، مثل هم حکم می‌دهند و همه‌ی وحشت‌شان از این است که مبادا مثل بقیه نباشند. مبادا جمع رویش را از آن‌ها برگرداند. مبادا رها شوند. مبادا وصله‌ای باشند ناجور در این جهانِ یک‌جور.
.
.
.
دنیای واقعی جایی است که هر لحظه از هر گوشه‌اش صدایی بلند می‌شود.

صدایی که می‌گوید:
تو به اندازه‌ی کافی خوب نیستی، به اندازه‌ی کافی باهوش نیستی، به اندازه‌ی کافی قوی نیستی، به اندازه‌ی کافی زیبا نیستی، به اندازه‌ی کافی پولدار نیستی، به اندازه‌ی کافی بامزه و با استعداد نیستی.

صدایی که می‌گوید:
جای تو این‌جا نیست. تو لایق این شغل نیستی. لایق این موقعیت نیستی. لایق این احترام نیستی. لایق این عشق نیستی.

صدایی که می‌گوید:
به سوراخ تاریکت برگرد و همان کاری را انجام بده که ازت خواستیم. همان جمله‌ای را بگو که دم گوشت گفتیم. بازیگر همان سرنوشتی باش که برایت نوشتیم.
.
.
.
آدم‌های کمی هستند که جرئت می‌کنند پا را از جعبه‌ی تنگ و کم‌نورشان بیرون بگذارند و کسی شوند که «دیگران» مایل به تماشایش نیستند. آدم‌های کمی هستند که بالاخره از آن کارخانه فاصله می‌گیرند، خودشان را بالا می‌کشند و کسی می‌شوند که برای آن بودن به وجود آمده‌اند.
.
.
.
روز زن، روز مرد، روز مادر و پدر و کودک و هرچیز دیگری را فراموش کنید. روزی که جشن گرفتنی است. روز انسانی است که از این کارخانه فرار کرده و صدای باارزش و پرقدرت خودش را به گوش دیگران رسانده.