بسپار به دَرک ، آنکه ندارد درک ..
منِ او (:
من نمیدونم کیم ؛
من واقعا نمیدونم کیم ، عجیبه نه ؟
خب شاید قبل ورود تو تا حدودی خودم رو میشناختم ولی بعدش ..
خودمُ ذهنمُ افکارمُ حتی وجودمو فراموش کردم ! هرچیزی که به من ربط داشت به تو ربطش میدادم ، مثلا اگه می پرسیدن چه رنگیو بیشتر می پسندی ؟ می گفتم : بنفش و سفید !
در حالی که اگه همینو قبلِ ورودت به زندگیم ازم می پرسیدن فقط میگفتم : بنفش ..
میدونی چرا ؟ چون تو سفیدُ دوس داری و من ؛ تورو نیمه ای از خودم میدونم . خیلی چیزا بعد ورودت تغیر کرد ، دیگه کافه یِ مورد علاقمُ دوس نداشتم ، بجاش کافه ای که تو دوسش داشتی شده بود پاتوقم .
دیگه حتی طرز نگاه کردنم به یِ موضوع هم مثل قبل نبود ، مثل تو میدیدم ، مثل تو می شنیدم و ؛ مثل تو ، دقیقا مثل تو زندگی میکردم !
- - - - -
مامان : یعنی چی تو که مهمونی دوس داشتی ؟ قبلا یکی زنگ میزد خونمون خدا خدا میکردی دعوتمون کرده باشن خونشون .
+ وای مامان ؛ خب الان دیگه دوس ندارم قبلا ، قبلا بود الانم الان ، من نمیام خودتون برین ..
- - - - -
می بینی ؟ من قبلا مهمونی دوس داشتما ، ولی الان دیگه دوس ندارم ، به جاش تنهایی و اهنگ گوش کردنُ دوس دارم .
چرا ؟ چون تو دوس داشتی ، چون تو از وقتی اومدی تو زندگیم همه چیو عوض کردی ، چون تو شدی تیکه یِ وجودم و نیمه منی ، برای کامل شدن .
عزیزدورِ من ؛ تو همه چیو تغیر دادی ، نمیگم ناراضیما اتفاقا ازت ممنونم که بعضی چیزای مزخرفُ از زندگیم حذف کردی ولی ..
ولی کاشکی خودتم بودیُ اینهمه تغییرو باهم می چشیدیم ، می موندی شاید توعم از بعضی علاقه هام خوشت اومد و جاشو با علاقه هات عوض میکردی و منُ تو بیشترُ بیشتر می شدیم نیمه کامل کننده هم ! ولی حیف نموندیُ این اجازه رو به دوتامون ندادی که از مثل هم شدن لذت ببریم نیمه یِ دوست داشتنیِ من (:
مطلبی دیگر از این انتشارات
شب هفتصد و سوم یا یه قصهی خفن
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخر منم مهتاب؟ یا قطرهای از آب؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
و تو هنوز راه رفتن در باران را دوست داری...