من تشنهی حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
من، هنر، واژه، زندگی
من.
من یک هنرمندم.
پروازی بالشکسته، پشت میلههای زنگزدۀ قفسی از جنس یک مشت امتحان لعنتی.
من یک نویسندهام.
مرثیهخوانی برای جنازۀ 20های خرد شده در مشت شعرهایم. مرثیهخوانی که با چشم چپ اشک میریزد، و چشم راستش از سر قدرت میخندد.
من یک هنرمندم.
هنرمندی که میترسد معلم کتاب و دفترش را ورق بزند؛ صفحههایی پر از ابراز وجود و خالی از اتحاد مکعب هزارجملهای.
من یک نویسندهام.
من یک قلمم. و روح جوهرم را که هر شب به اضطراب فردا آلوده میشود، با نوشتن رهایی خیالیام پاکسازی میکنم.
من یک هنرمندم.
روح لطیفی که آرام آرام، دست در دست جزوههای بدخط، در نیش مار تنیده میشود و جان خندههای خودش را میگیرد.
من یک نویسندهام.
دیوانهای که صندلی شمارۀ 93 در صبح سرد آزمون زیستشناسی، نمیداند که او عاشق شده.
من یک هنرمندم.
و هنر، مادر زندگیست. حقیقتی که جوهرِ خشک نشدۀ آن برگههای ترسناک نمیفهمد.
من یک نویسندهام.
و واژه، مادر زندگیست. حقیقتی که جوهرِ خشک نشدۀ آن برگههای ترسناک نمیفهمد.
من یک هنرمندم.
کسی که از خوابآلودگیهای بیپایانی که ساعت 4 صبح بر دفتر نقاشی میریزد، خشنود است.
من یک نویسندهام.
قربانی حرفهایی که در سکوتِ تمرکزهایِ مدرسهای، به فراموشی سپرده میشوند.
من یک هنرمندم.
برگ سبزی که در بهار خشکیده میشود و از درخت جوانی میریزد و زیر کفش گِلی اجبار، اجبار، اجبار خرد میشود. مگر صدای له شدن برگهای پاییزی، همیشه لبخند بر لبها نمیآورد؟ چرا این بار، میکُشد؟
من یک نویسندهام.
پر از شوق، و چند دقیقه بعد، پر از فریاد بر سر شوقهای معصوم و بیگناه.
من یک هنرمندم.
ملکۀ قصر دروغین زندگی. قصری که دیوارهایش مزین به کاشیِ مرگ است. مرگ بیهودۀ امید، به دست چاقوی کاغذی کارنامهها.
من یک نویسندهام.
خسته از کاغذهایی سفید، که تنها با رد پایِ نامرئیِ فرصتهایی که میروند، پر شدهاند.
با مدادرنگیهایم برای تن لرزان ترس، پتو میكِشم.
و با مداد سياهم، برايش لالايی نفسهای عميق را مینويسم.
باشد كه بخوابد و هيچگاه بيدار نشود.
و من هنوز میبینم.
آینده را.
نور را.
رهایی را.
قاصدک لبخندهای دور را.
چرا که من هنرم، من واژهام.
منم مادر زندگی.
تقدیم به تمام چاقوهای مهربانی که به جای گلوی من، سیبهای سرخ شیرین را بریدند.
تقدیم به امید.
~~~~~~~~
پ.ن: دلم از سیستم آموزشی خیلی پر بود، به خاطر همین اینو نوشتم. حس میکنم یه زندانیام. این تکالیف و امتحانای مسخره به جز محدود کردن من هیچ لطفی در حقم نکرده. به عنوان کسی که عاشق هنر و نویسندگیه، وقت گذاشتن برای درسهایی که بهشون علاقه ندارم واقعا سخته:(
مطلبی دیگر از این انتشارات
نباید یادت بره که تو مثل گرمای نور خورشید توی هوای سرد، زیبایی.
مطلبی دیگر از این انتشارات
ترانهای ناشیانه، زاده از نیمه شب
مطلبی دیگر از این انتشارات
من اگر روزی برگردم...