...
من هیچ نبودم
من سایه ام
سایه یک درخت؟
سایه کوه
سایه یک زن؟
سایهی زندگی
سایه یک لذت
سایه اندوه؟
سایه مرگ؟
روزی درختی بودم که آرزوی به بارنشستن کردم.
وکوه شدم که آرزوی فتح شدن داشتم
زندگی بودم که میخواستم زیسته شوم .مرگ شدم که دوباره متولد شوم و هیچ کدام اینها نبودم .من سایه ای بودم که رویِ زندگی افتادم.زن شدم که چون درخت به باربنشینم ،چون کوه فتح شوم و زیسته شوم؛چون زندگی.
و روزی درآغوشی بمیرم که مرگ راجاودانگی میداند..
من سایهی آزادی بودم..
من سایهی تمامِ زنانِ گذشته و آینده بودم
من شاید نان بودم
و شاید آب و شاید عشق..
وهیچکدام نبودم.
من در تاریکی بودم ودر قصر رویا زندانی.من آزادی را در حصارِ جهل و بایدهای دستوری زیسته بودم .من سایهی آزادی را دیده بودم، روزی که غرقِ خون بود و تاریکی.
من سایهی عشق را دیده بودم که آلوده بود به جبرِنخواستن..
سایه ام بزرگ می شد هرروز وهرشب
هر سال وهرقرن؛
من اندیشه بودم
من هیچ بودم ...
من هیچ نبودم.
من فقط سایه ای بودم که
روی زندگی افتاده بود...
مطلبی دیگر از این انتشارات
نذر کرده ام ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
ماهی
مطلبی دیگر از این انتشارات
نبضم از طغیان خون و زندگی متورم است...