نوشته های کم جان او خیلی زود در ذهن ناپدید میشدند؛ گویی هرگز وجود نداشته اند.
من و تو
خیابون رو توی شب دوست دارم. اون سیاهی شگفت انگیزش. اسفالتش. چراغاش. ماشینا و نور قرمز و سفید چراغاشون. اون تاریکی دلنوازش. مردم رو هم دوست دارم. که توی متروی خلوت اخر شب بهشون نگاه کنم. بهت ارامش میده. دیدن ادما و دغدغه های کوچیکشون. باعث میشه تسکین پیدا کنم. ولی نور رو هم دوست دارم. گرمای قشنگ افتاب بهم حس امنیت میده. روز، ابی بودن اسمون قشنگه. ولی... من عاشق شبم هستم. من هر دو رو بدون اونیکی میخوام. من دارم بین چرخش شب و روز کش میام. من دارم تکه تکه میشم. کی میدونه؟ داستان دختری که بین شب و روز مرد. مرد و هیچ وقت بیدار نشد.

مطلبی دیگر از این انتشارات
امروز جمعه است؟ نمیدانم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
صداي شكستن آرزوها يا زمزمه فاتحه سالگردشان؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
میبوسمت شدید...