نذر کرده ام ...

نذر کرده ام ،

نذر کرده ام این باردیگر من ،شبی که فردایش بهار آغاز میشود خواب را فریب دهم در جایش بخوابانمش وشب فراق را به روز وصل پیوند بزنم ،

که شب عاشقان بی دل، چه شبی دراز باشد !

وقتی که هنوز ستاره ها چهار چشمی به روزگار مردم خفته شهر نگاه میکنند ،قبل از خروس خون وقبل از اینکه شراره های خورشید سینه سپهرشهر را بشکافند تا بی صبرانه خود را به زمین برسانند بی صدا از خانه بیرون بزنم.

هنگام سپیده دم خروس سحری دانی که چرا کند نوحه گری

یعنی که نمود در آیینه صبح کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری

در حالی که نوای کاروان را از گلچین ،تصنیف های مانده درلوح حافظه را زمزمه میکنم ،با کاروان عشق همراه شوم به سوی کعبه دلهای عاشق ، وجانی که آتش گرفته وساروانی که بی مهابا میراند تا پیش ازسحر به منزل برسد .

رشته ای بر گردنم انداخته دوست

میکشد هر جا که خاطر خواه اوست

کوچه های خاموش وخیابانهای بی رهگذر شهر را طی میکنم تا خود را به آرامگاه پیر خراباط ، حافظ شیرازبرسانم .

بنده پیر خراباطم که لطفش دائمی است

ورنه لطف شیخ وشاه گاه هست وگاه نیست


خواجه در میان باغی که دور تا دورش سروها همه قد بر افراشته اند وگلها همه به نظاره در سکوت ،در آرامشی ابدی ،به خواب رفته است

مرحبا ای پیک مشتاقان بده پیغام دوست

تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست

وای چه شکوهی دارد ایران زمین،

خوب نگاه کن !

در آسمانش هرجایی را که می نگری ستاره ای میدرخشد ازهنر وادب وآواز و معرفت وشعر وشعور

بر سر تربت ما ،چون گذری همت خواه ...... که زیارتگه رندان جهان خواهد بود

خواجه راز ،حافظ شیراز ستاره ایست چراغ راه عاشقان وعارفانی که دل از کف داده، سرگشته در وادی عشق سرگردانند.

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم ......... ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما

وارد باغ که شدم به سروهای باغ که چون افسرانی گرادگرد باغ صف کشیده اند سلام نظامی می کنم،

دست های فواره ها را میفشارم ، به شمع دانی های لب حوض لبخند میزنم ،

سراغ محبوبه ها را که تا صبح عطر افشانی کرده اند را از شب بوها خواهم گرفت ،

گونه های رزهای سرخ را میبوسم ، با اشتیاق عطر گلهای صبح اولین روز بهار را میبویم تا یاسها را از خواب بیدار کنم .

از پله های ایوان به آهستگی بالا می روم ،ستونهای بارگاهش را یک به یک طواف و در آغوش خواهم کشید ومی بوسم

در کنار مزار آن فرزانه خسته خواهم نشست و خاک مزارش راتوتیای چشمانم میکنم .


شاید ،

شاید بغضم را بشکنم و خروار خروار دلتنگی ودل شکستگیم را به خواجه محرم اسرار بگویم .

سخن عشق نگویم مگر به حضرت دوست

که آشنا سخن آشنا نگه دارد

فالی از دفتر شعرش خواهم گرفت ،

فالی از دفتر شعرش خواهم گرفت با دستانی که وضویش با شبنم شکوفه های بهار نارنج خواهد بود!

وغزال پریشان دل را به امید باغ غزلش رام خواهم کرد

وکبوترسرگشته خیال را بربام حرمش خواهم نشاند

و زورق طوفان زده روح را به ساحل امنش ،

فالی خواهم گرفت،

فالی خواهم گرفت از یادگاری که هفت قرن مشق دفترعاشقان بی دل ،مرحم زخمی است که مانده بر دل ومحرم رازیست که چون مهر بر دل


واین بار،

و این بار اورا به شاخه نبات قسم نخواهم داد! ،

این بار او را ،

او را به خون جوانان عاشق این دیار قسم خواهم داد!

به سرهای بریده سروهای این باغ

به شقایق های دل خون داغ دار

به قلم های شکسته سیاه پوش مانده در سوگ قسم خواهم داد

به غرور شکسته شده ، شب عید پدر، به نجابت و صبوری مادر،

قسم خواهم داد،

گریه خواهم کرد ،

گریه خواهم کرد برای عاشقان بیمزار ،

برای مادران چشم انتظار

برای عاشق پریشان ویار بینشانش

گریه خواهم کرد برای لبخند هایی که پژمردند در نوجوانی ،برای گلهایی که در خاک خفتند با بی گناهی

آری گریه خواهم کرد ...


چشم هایم را خواهم بست

چشمهایم را خواهم بست

وگوش دل خواهم سپرد به آوای آسمانیش

صدایی آشنا می آید به گوش ، در آمیخته با پژواک سروش

خنک نسیمی که گویا از کوی دلبر،

چون پیکی مشتاق که خبر خوشی از باد صبا آورده باشد در گوشم زمزمه خواهد کرد ...

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند ...چنان نماند وچنین نیزهم نخواهد ماند

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند ...چنان نماند وچنین نیزهم نخواهد ماند