درد یا لذت کاری که انجام میدی نمی مونه اما افتخار یا شرمندگیش چرا!
نمی خوام خاطراتتان در گوشه هایی از ذهنم خاک بخورد
می ترسم
می ترسم که خاطراتم انقدر قوی نباشند که ارامم کنند
می ترسم که حافظه ام خاطرات گذشته را به فراموشی بسپارد
می ترسم از اینکه شاید کسانی را که می بینم دیگر نبینم
شاید من نباشم شاید او نباشد شاید آنها نباشند شاید رفته باشم رفته باشند
چرا نهایت زندگی میشود خداحافظی با همه می شود آرام کردن خودمان با یک سری خاطره که در آینده فراموش می شوند
احساس خوبی ندارم احساس می کنم در هر مرحله زندگی ام جدایی و خداحافظی با عزیزانم انتظارم را می کشد دلم نمی خواهد آنها را از خاطر ببرم از خودم متنفرم که می دانم یک روز حتی نام آنها را هم به خاطر نمی آوردم از این می ترسم که خاطراتم انقدر قوی نباشند که تکه ای از قلبم بشوند
خیلی مزخرفه که ممکنه دیگه بینیمشون مسیر های زندگی ما مدام از آدما جدا میشه باز میریم سراغ آدمای جدید چه ترسناک که می توانیم تا این حد فراموش کار باشیم
دلم نمی خواد از ذهنم پاک بشید دلم نمی خواد روزی برسه که به عنوان آدمی که قبلا می شناختم ببینمتون ...
اول ها که نمی دونیم یک روز به آخرین تبدیل میشن و آخرین هایی که لبخندی با غم بر لبانت می نشنانند
مطلبی دیگر از این انتشارات
دیبایِ سیاهِ بغایت نفیس
مطلبی دیگر از این انتشارات
من زنی معدنزادم
مطلبی دیگر از این انتشارات
اعجاز معجزه گرهای مهربان دل