نگاه متفاوت یا شاید مریض او..

شارلوت لبخندی زد و رفت جلو به شلدون گفت:واسه جشن تولدم میای دیگه؟جمعه همین هفته اس!
_فکر نکنم آمادگی روبرو شدن با مرگ رو داشتم باشم.
_چی؟ مثلا جشن تولده هاا
_متاسفم!
و راهشو کشید و رفت..
***
دکتر میکل با آرامش به شارلوت نگاه کرد و لبخند کمرنگی گفت:خب پس میخوای رازتو به من بگی؟
شارلوت که عین یه توپ توی خودش جمع شده بود آروم سرشو تکون داد و با مکث و تردید گفت:من مرده ها رو میبنم
_توی خواب؟
_نه
_وقتی که بیداری؟
_بله
_کی ها اونا رو میبنی؟
_همیشه،اونا همه جا هستند. خودشون هم نمیدونن که مردن هرچی دلشون میخواد رو میبینن و باور میکنن، ولی بعضی هاشونم که میدونن به کمک نیاز دارن
_کمک؟
_بله برای اینکه بخوابن!
دکتر میکل به صندلیش تیکه داد با خودش فکر کرد بیماری شارلوت از اون چیزی که فکر میکنه شدیدتره
***
_هییییی،کسی اونجاسسست؟
شارلوت به اتاقش که منبع صدا بود نگاه کرد و اب گلوش رو قورت داد
_من به کمککک نیازز دارم، مامان؟ بابا؟کسی نیست؟
تن صداش خشمگین تر به نظر رسید و اینبار با صدای بلند تری گفت:شاااااارلووووت؟
شارلوت مضطرب چشم هاشو چرخند،نفس هاش تند شد، قلبش تند تر میکوبید، لبشو گاز گرفتن دست هاش میلرزید...
ناگهان دختری رو روبروی خودش دید که سرش شکافته شده بود و غرق خون بود دختر با بغض نگاش کرد و داد زد:ببین باهاااام چیکار کرده!
شارلوت جیغ زد و دوید به سمت اتاق پدرش و رو به پدرش که پشت کامپیوتر نشسته بود گفت:میشه امشب پیش تو بخوابم بابا؟
پدرش از پشت کامپیوتر بلند شد و رو به روی شارلوت ایستاد و گفت:چی شده؟
شارلوت که دید پدرش فاصله زیادی باهاش نداره خودش رو پرتاپ کرد توی بغل پدرش، پدرش باتعجب به شارلوت نگاه کرد و با مکث بغلش کرد
_عزیزم چرا داری میلرزی؟
**
شارلوت به شلدون نگاه می‌کرد که داشت با ذوق و شوق از روز دوست داشتنی پرهیجانش حرف میزنه. این درست نبود ولی به شلدون حسادت کرد اون با چی ها سروکار داره و شلدون با چی ها، همینطور که با لب های آویزون به شلدون نگاه می‌کرد نگاش به پشت سر شلدون افتاد،دختری هم سن و سال خودش با رنگ پریده و لب های کبود داشت بهش نگاه میکرد
شارلوت همونطور که به اون خیره بود زیرلب گفت:تو میخوای یه چیزی بهم بگی،اره؟
***
شارلوت همونطور که توی اون باغ زیبا آروم قدم برمیداشت گفت:
_اینجا جای خوبیه برای خوابیدن نه؟
دختری که آروم پشت سرش قدم بر می‌داشت سرشون آروم تکون داد و باصدای آهسته تر مثل یه زمزمه گفت:بله
صداش انگار که از دوردست ها به میرسید..
شارلوت به سمت دختر مجنون رفت و بهش تکیه داد و با لبخند گفت:دیگه اینجا کاری نداری وقتشه بری خونه..
دختر اومد نزدیک و آروم سرشو روی پای شارلوت گذاشت متقابلانه لبخندی به شارلوت زد نگاهی به درخت مجنون برای آخرین بار انداخت و چشام هاشو بست..

عزیزم خواهش میکنم با من راحت باش من به دیدن هیولا ها عادت دارم!
عزیزم خواهش میکنم با من راحت باش من به دیدن هیولا ها عادت دارم!


میدونید بعد مرگ چه اتفاقی میوفته؟ فقط چند ساعت بعد گریه ها فروکش میکنه ، خانوادت سرگرم تدارک غذا دادن به دوستانت میشن ، دوستانی که در خاکسپاری تو ، درباره مسائل دیگه صحبت میکنن ، بعضی از افراد با خانوادت تماس میگیرن که بگن نمیتونن بیان چون یه کاری براشون پیش اومده ، خیلی زود همه افراد به زندگی عادی برمیگردن ، چند وقت‌ بعد موبایلت زنگ میخوره و پشت خط کسیه که هنوز نمیدونه تو مردی ، به سرعت فراموش میشی انگار اصلا وجود‌ نداشتی ، در یک چشم بهم زدن سال ها مثل برق میگذره ، افراد بسیار کمی تورو به یاد میارن ، حالا بهم بگید اگر آدم ها انقدر راحت فراموش میکنن ، پس تو واس کی زندگی میکنی ؟
تمام زندگیتو با این فکر میگذرونی که مردم دربارت چه فکری میکنن ، اون ها فکر نمیکنن و نخواهند کرد ، «فقط برای خودت زندگی کن.


*این پست رو تقدیم میکنم به دوست عزیزم رضا که اینقدر عاشق این جور چیزاس*