ببینیم آخرش چی میشه...
گاهی مغز هم دلتنگ میشود
عاشقی آدم را به هزار راه نرفته میبرد، به راههایی که حتی وقتی در دبستان انشا مینوشتی و خیالانگیز سفر میرفتی به همه چیز فکر میکردی الا به همین که در عاشقی طی کردی. عاشق که میشوی انگار دل فرمانروای بدن میشود و اعضا و جوارح فراموش میکنند روزی به دستور مغز حتی آب میخوردند. شاید خود مغز هم مطیع میشود و برای تصمیمگیری از دل اطاعت میکند.
و ای کاش معشوقها بدانند که دل تابِ شکستن ندارد، ای کاش بدانند که تمام بدن دندان تیز کرده برای حکومت وُ فقط لحظهای شکست، لحظهای تزلزل وَ حتی لحظهای تردید تمامِ برج و باروی دل را فرو میریزد وُ میشود یادگاری برای عبرت که آیندهگان در دالانهای پیچ وُ واپیچش قدم بزنند و یادشان نرود که عاقبت عشق چیست، وَ تصور کنند تصویر خاطراتی که عقل در آن بیکاره نشسته بود.
این ناتوانی قلب ماست که نمیتواند از پس فشار خاطرات عشق برآید وُ انگار که میایستد. انگار دیگر توان تپشی رو به جلو را ندارد، حرکت را پس میزند. حال آنکه مغز فرمان تپش میدهد، فرمان حرکت...
و ناگاه قلب تند میتازد.
خوبی حرکت قلب این است که طوری میزند که نمیفهمی به جلو میرود یا به پس. نمیفهمی ریوِرس میشود یا فوروارد. گاهی پوزخندی میزند و مغز را با فریبی زیرکانه دور میزند.
خاطرات که مرور میشوند -نه در مغز که در قلب- انگار لحظهای میایستد، دیگر تاب و توان به پیش رفتن ندارد و دلش دوباره فرو ریختن میخواهد، مثل هزاران نفر که قلبشان ایستاد برای تنگ شدن، برای جا نشدن در این دنیای بیرنگ، و برای رفتن... حال اگر تاب و توان ایستادن بر همهی آن فشارِ دلتنگی باشد، شروع میکند به تند حرکت کردن، نه به جلو که به عقب.
برمیدارد مثل این فیلمها فست-ریورس میشود به گذشته؛ اصلا انگار تمام تدوینگران دنیا ادای همین قلب را در میآورند که پلانها را ریورس میکنند. چطور میشود در ویدیوپروژکتور قلب این همه خاطره با رنگ و بو و مزه تصویر شود؟ جزء به جزء، پلان به پلان، بیکم و کاست.
و خروجیاش میشود حالتی که انگار پای سنگین روزگار روی سینهات فشار میآورد وُ سرت را که از شیشه عقب تاکسی میبری بیرون، باد به صورتت میخورد اما هیچش به ریههات نمیریزد.
نفس سنگین میشود، قلب پرفشار، وَ خون نمیچرخد انگار.
مغز همه را میفهمد وُ برای خلاصی از همهی آلام فرمان بغض میدهد، دستور چند قطره اشک... انگار مغز هم دلش میگیرد و گریستن میخواهد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهار؛ دخترک وجودم
مطلبی دیگر از این انتشارات
درباره نوشته های خانم وفی | یک روح در کالبد همه ی زنان
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخر منم مهتاب؟ یا قطرهای از آب؟