قلبِ وابسته‌ی لعنتی

میدونستم؛ زندگی رو یه چراغ قرمز لعنتی میبینم. خیلی وقته.

چراغ هی سبز میشه، زرد، قرمز تا ابد.

اما من همون آدمم.

بد وابسته میشم. بد دل میبندم. خیلی بد، خیلی عمیق.

برای همین بود که نگفته بودن بهم ولی فهمیدم فرقی نداره چه رفتنی، هر رفتنی یه تیکه از منو جدا میکنه و با خودش میبره.

اگه هر کی یه تیکه از منو با خودش ببره، چی میمونه ازم؟!

حتی معلوم نیست اون بخش از وجودمو یادگار نگه داره یا بندازه دور...

هیچکس بهم نگفت انقدر درد داره

نگفت چطور با دردش کنار بیام

یا اصلا چرا یه آدمِ معناگرام!

که انقدر معنی برای حضور رهگذرای زندگیم بچینم که نخوام برن!

که اگه رفتن یه تیکه از قلب منم ببرن!

قرار نبود انقدر تلخ باشه، سخت بگذره..

اگه برای رفتن موقت یا همیشگی یه آدم، چه از زندگیم چه از کشورم، با قطع ارتباط یا ادامش، انقدر اشک بریزم چشمی نمیمونه دیگه...

اگه قلبم انقدر دلتنگ شه میترکه...

اگه اینطوری باشه اذیت میشم‌.

وقتی اون اعتماد به جهان تو ناخودآگاهم شکل نگرفت، از همون نوزادی اذیت شدم تا الان.

از همون وقتی که اعتماد نکردم، ترسیدم.

از همون موقع درکِ موقتی‌ها و دلبستگی سالم و ناسالم قاطی شد!

همه چیز مخلوط شد و منی شدم با قلبی به تپندگیِ یه گنجشک که منتظره تغییره برای ترسیدن و وحشیانه تپیدن.

کسی‌ام هست منو بد بخواد؟ دلش برام پر بزنه؟

نباید بذارم دلم زیاد پر بکشه. خسته میشه از پرواز و گوشه‌گیری میکنه.

باید دوباره مراقب خودم باشم. مراقبِ این منِ حساس!

که کسی نمیفهمه حساسیتشو.

باید دوباره قوی‌تر شم.

کافی نیست.

این اشکا میگن کافی نبود باید قوی‌تر بشی.

شایدم کمی از جنسِ سنگ برای دووم آوردن!

#شب_نوشت

#پریسا_اسدی

۱:۲۶ ۱۴۰۲/۶/۱۵