آخرين برگ هاى پاييز

آخرين روز هاى پاييز را

ميان عطرِ قهوه اى

در فنجان قديمىِ برجاى مانده از مادربزرگ

حل ميكنم

تا بوى اسپند زندگى از تنهايى دق نكند.

اين روز ها را

در خيابان هايى ميگذرانم

كه روزى با عشق

مسافر پاييزيشان بودم.

برگ هاى زردى را ميبنم

كه با افتادنشان

از نفس هاى من مى كاهد

و روح زئوس را

از من طلب ميكند.

قدم هايم را شمرده تر بر ميدارم

كه چينى تنهايى ترك برندارد

اما ترس را

بازخواست كند.

شب هايم را

با صداى باران سر ميكنم

كه فرياد افكارم را

در جنگلى حس كنم

كه تنها بازمانده اش

تك درخت ايست كه دلش كمى زندگى ميخواد.

تو برايم بگو!

در آخرين روز هاى پاييزت

قدم هايت را چگونه بر ميدارى؟

تك درخت تو هم هنوز زندگى را طلب ميكند؟