آواز فروردین

عشق، درد است و دگر هیچ و گر آن جام گوارا به غم آغشته نبود

گوی چندین غزل از قافیه بیرون می‌رفت؟

چند پروانه برون از دل مجنون می‌رفت؟

و کدامین دیوان از لبۀ طاق زمین می‌افتاد؟

شعر، مرگی‌ست مزین به بهار

که ز آواز فریبندۀ فروردینش

همه مستیم و به دار

و هنوز

هم‌صدا با گل و گلبرگ و چمن می‌خوانیم

آه، ما می‌دانیم

که کجا می‌رود این جادۀ دور

آسمانی تهی از قامت نور

آه، ما می‌دانیم

لیک، ما قصۀ آتشکدۀ یزد شدیم (1)

که هزاران سال است

با همان آتشِ دیرینه به امید کسی می‌سوزد

ما سراپا خورشید

ما سراپا نوریم

غرشِ شعلۀ ما ظلمت شب را بلعید

شعر، خونی‌ست که از زخم قلم

می‌چکد بر سر هر خط که در این صفحۀ خالی‌ تنهاست

و جهان از هنرِ قطرۀ سرخی زیباست


پی‌نوشت:
(1) در شهر یزد، آتشکده‌ای باستانی وجود دارد که می‌گویند آتش آن 1500 سال است که همواره روشن است و هنوز خاموش نشده!