من تشنۀ حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
آیـــنههایی که مرا میداننـــد
بر لب طاق دوراهیهایم
قابها، آینهها،
ظرفهایی که لبالب مرگاند،
زیر این خاک، چنان بیرنگاند
و چنان گم شدهام بیشتر از پیش در این فاصلهها،
تلخ پیدا شدهام بین تباهیهایم
از لب طاق دوراهیهایم
قاب عکست افتاد
و به صد تکۀ تردید بدل شد راهت
که نه فانوس و نه آتش ره تاریک جنون را ره نیست
تلخ پیدا شدهام در تب چرخیدن باد
بر لب طاق دوراهیهایم
خاک، کوریست
که بر آینهها تارِ ندیدن بستهست
آه، ای آینههایی که مرا میدانید
کیستم؟
این دل من حوض صبوریست
و ماهیهایم
دیربازیست که سرگردانند
و همان آینههایی که مرا میدانند
دیربازیست که سرگردانند
مطلبی دیگر از این انتشارات
زئوس در معبر قدرت
مطلبی دیگر از این انتشارات
در تنهاییم برای کسی شعر می گویم
مطلبی دیگر از این انتشارات
قَنات