نویسنده سیاسی. #زن_زندگی_آزادی
جرم بد لباسی
دل من غمگین است
پی آزادی خویش
سخت دچار بغض است
از خودش میپرسد:
چه گناهی کرده؟
که اسیر دیو است
باد در دل شب تنهایی
شهر به شهر میرود
نغمه بیچارگان میبرد
گوش ها میشنوند، گر کسی گوش شنیدن باشد
درخت هم با برگ های تهی
با خودش مینویسد پنهانی
شاخه هایم خالی، ریشه هایم سست است
کاش بیاید بهاری نورانی
مرد مؤمن، بعد از یاد خدا
با دلی آسوده، با تنی سنگین
پی تزویر بندگان میآید
با خودش میگوید
من، اشرف مخلوقاتم
هدفی دارم، صاف تر از خط افق
پاک تر از رنگ سفید
ناگهان شهر به خواب میمیرد
بانگ بیچارگان میپیچد
کنج شهر پیرزنکی مرده چو دود
با کفی غمناک
با لباسی کنده، با رویی سیاه
پی یک لقمه یه نان
درون زباله سرگردان است
فرد مؤمن از او میپرسد
میدانی که جرم بدلباسی دار است؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
آن آه عمیق
مطلبی دیگر از این انتشارات
غم را بکش، هی دم نکن
مطلبی دیگر از این انتشارات
غَمکـــــدهی بارانـــی