در تنهاییم برای کسی شعر می گویم




در تنهاییم برای کسی شعر می گویم
که نمی دانم نامش چیست
در تنهایی ام
اندوه چه زیبا می شود
گریه ها
اشک ها
آه که من چه دیوانه ام!
بر کسی دلم می گیرد
که کسی نیست
شاید فقط
یک آرزوست
یا رویایی فراموش شده
در تنهایی برای کسی از تنهاییم می گویم
از غم دوری اش
از اینکه هیچ نمی داند
که کسی چون من
در تنهایی اش
به او فکر می کند
باز امشب
من در خیال کدامین زن تنهایم
که خواب را از سرم
ربوده است!


و دیگر
هر چه کمتر
به تو فکر می کنم
گویی با این کار می خواهم
تو هر چه بیشتر
به من فکر کنی!
وقتی به گذشته
و آنچه در خیالم نسبت به تو می گذرد
می اندیشم
به این آرزوها
به این خیال بچه گانه
با صدایی بلند
می خندم
گویی هق هقی یست
که فقط یک دیوانه
معنای آن را می فهمد...


اگر به تو
نگویم که دوستت دارم
این یعنی، خود خیانت
اما از آنجا که غریبه ای هستم
که هیچ گاه من را ندیده ای
این احساس گناه
این خیانت به تو
عذابم می دهد
به گمانم تمام مردم شهر را
گناه کار کرده ای...


تنها آرزویم این است
که چون قطره ای
از ابر اندوه چشمانت
بر زمین حاصل خیز گونه ات
ببارم
و تو
من را که بر شوره زار غم انگیز چهره ات
چون بازمانده ای از طوفان
آوار شده ام
بار دیگر
به دریا برسان...


تو در جام من
اندوه چشمانت را بریز
و ببین این شراب شیرین
چه گواراست بر من
تو حتی در آن خم ابرویت
که از خشم چون منجنیقی
هر چه را نابود میکند
باز مهر و لطف و مهربانی داری








14 دی 1402

علی دادخواه