من تشنۀ حرکتم؛ و روزگار، قاب عکسیست سیراب از سکون.
📸دوربین و من (1) | خانه دلتنگ است.📸
دخترک! ای که پشت آینهای!
آن طرف از بهار ما چه خبر؟
چه خبر از سکوت مطلق شب؟
ز هیاهوی سایهها چه خبر؟
دخترک، خانه خالی از رنگ است
دخترک، خانه سخت دلتنگ است
تَنگِ آن روزهای بیباران
دخترک، کودکی به یادت هست؟
راه رفتی بدون دست پدر
واژه آموختی و خندیدی
مادرت شعر میوهها را خواند
کف زدی، کودکانه رقصیدی
دخترک، حیف، زود کهنه شدی!
نه از آن خندههای شیرینت
و نه از چشمهای رنگینت
پدر عکسی دگر نمیگیرد
و چه تکراری است بودنِ تو!
و تولد چه زود میمیرد!
چشمِ آن دوربین خاطرهساز
کنج سرد اتاقکِ تاریک
در دل لنزهای خاطرهباز
بسته شد، گرچه سوژهاش نزدیک
دخترک، خانه سخت دلتنگ است
خانه بیمار و بس نفستنگ است
مغز دیوارهایش از سنگ است و زمان، آه! برنمیگردد
برگ و گل روی خط پایاناند
کاش میشد جوانه میماندی
زین همه سبز گشتنت کو سود؟
تو که از خاک نور تاباندی!
پینوشت: چرا بچگی که میگذره، ما آدما واسه دوربینها تکراری میشیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
نوشته⁶
مطلبی دیگر از این انتشارات
کبریتِ غم
مطلبی دیگر از این انتشارات
سـه گـانـی