همین که چمدانت را برمیداری همه میپرسند میخواهی کجا بروی؟ اماوقتی یک عمر تنهایی هیچکس ازتو نمیپرسد کجایی!، انگار همین چمدان لعنتی تمام ترس مردم از سفر است هیچکس از تنهایی تو نمی ترسد!
سر سودایی
سر سودایی
سر سودا نداری تو وباز در هنگام اذان
قصه ی آمدنت تکرار هر شب من است،،
هر شب دلخوش به خیالت به وقت خواب
مینشینم کنار بسترم به اظطراب،
می آیی،به خلوتم ولی نه به بیداری، و وصال
هرشب به جای خواب آتش گرفت بند بند وجودم ز اشتیاق،
تو هستی ومن خنده کنان ترا صدا میکنم با افتخار
ولی به وقت سحر بغضی چموش.و بالشی خیس ز اشک
ساعت به وقت سحر
نزدیک به صبح امید،
اما هنوز هم نشسته ای
گویا نداری قصد رفتنی از صـُوَر خیال
این قصه ی هر شب وهزار شب من است،
دیدارتو به خواب و سراب،#صدیقه_جـُر
مطلبی دیگر از این انتشارات
سوزش قلم
مطلبی دیگر از این انتشارات
دکل
مطلبی دیگر از این انتشارات
این روزها