همین که چمدانت را برمیداری همه میپرسند میخواهی کجا بروی؟ اماوقتی یک عمر تنهایی هیچکس ازتو نمیپرسد کجایی!، انگار همین چمدان لعنتی تمام ترس مردم از سفر است هیچکس از تنهایی تو نمی ترسد!
سـه گـانـی
سه گانی
خسته از نامردمی ها
خسته از این روزگارم
مانده چشم بر ساحل نگاهت
~ ~ ~
بر گور سرد آرزوهایم
من ماندم و حسرت
روزهای جوانیم
~ ~ ~
با تو خوشم به هوایت
بخوان مرا به مهر
دوست میدارمت به جان
~ ~ ~
اردیبهشت است
و انگورها رسیده اند
فصل، فصل عاشقیست
~ ~ ~
سوختم از رفتنت
آرام جان بنگر که
بی تو چون شمع سوزانم
~ ~ ~
رفتی و مرا دگر
طاقتی نمانده وخدا
هم دلش بهر غریبیم نسوخت
~ ~ ~
بوسه ی نابت
بوی زندکانی میدهد
خمس لبانت رانمیدهی
~ ~ ~
در دروازه ی قلبم
نام خوش تو جا گرفته
است ای همه ی جان من
~ ~ ~
ابرها در تلاطم باریدن
ضجه میزنند برای
غربت و تنهایی دلم
~ ~ ~
کهکشان آرزوهایم
داشتن تو بود
رفتی وکهکشانی نیست
~ ~ ~
آتش زدند مدعیان
دروغین عشق
عشق پاک و خدایی مرا
~ ~ ~
همچون میخی
میکوبد بر قلب
احساسم ناقوس رفتنت
~ ~ ~
رفتی و خانه بی
وجود تو خانه نشد
غم خانه بود مادرم
#صدیقه جـُر
مطلبی دیگر از این انتشارات
در کنار خانه ی یک مشتری
مطلبی دیگر از این انتشارات
شعر از آسمون (آسمون دیانا)
مطلبی دیگر از این انتشارات
مصطفی