او نیست با خودش. او رفته با صدایش، اما خواندن نمیتواند...
شعر از آسمون (آسمون دیانا)
دیدی چی شد؟
باز از قافله عقب موندم.
قرار بود اینجا فعالیت جدی داشته باشم دیگه...
ولی اسباببازیهای جدید جای قدیمیها رو میگیرن.
بیخیالش، مهم اینه که هنوز اینجام.
اتفاقاتی که افتاد:
چندتا کتاب تموم کردم، مدرسهمون شروع شد، بارون اومد و من بیشتر به باور داشتن خودم محتاج شدم.
امروز بعد کلاس با دبیر ادبیاتمون نشستیم به اختلاط.
بچهها که کمکم هنرشون در شعر رو رو کردن منم اون بین جا باز کردم و خودی نشون دادم:
«در بابِ قصۀ من، از که سخن برآید؟ / الحق به جز دیانا، حرف چه کس خوش آید؟
بیبهره از حضور و خواهان دیدارش / لعنت بر این ولادت، گر غیر قید نیارد
شرح جمال و لطفش، هوش و حواس و دل برد / بر نزد او برفتیم کین تنگدلی سر آید»
بچههای اطرافم کفشون برید. دبیر هم با یه لبخند ژکوند شعرمو که روی کاغذ دادم دستش بررسی میکرد.
- الحق به جز دیانا؟! ببین چه تاکیدی هم کرده! توی این مصراع "خواهان دیدارش " به وزن نمیخوره.
ستایش که یکی از اون بچهها بود زد به پشتم: از الان تو رو هستی دومی!
پارسال مهارت و شوق هستیِ پایه نهم در سرودن شعر و نوشتن نثر زبانزد کل مدرسه بود.
هر چند وقت یه بار با چهرهای سرخ و کمرو آثار عرفانیش رو به دبیرمون نشون میداد و تا چند ساعت بعد باید از روی ابرها میآوردیمش پایین. خیال میکرد دبیر متوجه نشده مخاطب همهشون خودشه، ولی نمیتونست معشوقش این کارهست.
این که "هستی دوم" ملقب شده بودم خوشم اومده بود.
با خودم گفتم باید اینو نگهش دارم.
میخوام این ویژگی رو نگه دارم. میخوام بیشتر و بیشتر باهاش شناخته بشم.
نه به خاطر دیگران، به خاطر اینکه خودم میخوام.
- خانم، درستش کردم:
«در بابِ قصۀ من، از که سخن برآید؟ / الحق به جز دیانا، حرف چه کس خوش آید؟
بیبهره از حضور و دلدادۀ کمالش / لعنت بر این ولادت، گر غیر قید نیارد
شرح جمال و لطفش، هوش و حواس و دل برد / بر نزد او برفتیم کین تنگدلی سر آید»
الان دیگه اون حس رو ندارم، اما زمانی که این مینیشعر رو گفتم یه جام لبریز از عاطفه بودم.
شیدا بودم، متاثر و غبطهکننده (این اصلا یه کلمه واقعیه؟)
الان نه، الان دیانا برام نقش یه دوست دور و شاید یه اسطوره رو داره.
از اونهایی که میدونی فراطبیعی و غیرواقعیان، پس ترجیحت اینه که روی چیزهای دسترس و نزدیکتر
تمرکز کنی.
مهم اینه که اون زمان به قدری احساساتم رو درگیر خودش کرده بود که منو وادار به خلق کرد.
منو وادار به سرودن کرد. این خیلی ارزشمنده، متوجهی؟
اما از کجا معلوم کی قراره باز با اون شدت هیجان روبه رو بشم؟
تا اون زمان باید بشینم و منتظر شعر بمونم که از آسمون روی ذهنم بشینه؟
نه.
میخوام دیگه شعرهام به دیانا وابسته نباشه.
17 مرداد 1402
مطلبی دیگر از این انتشارات
مستی
مطلبی دیگر از این انتشارات
شعر زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
یخ زدگی