غَمکـــــده‌ی بارانـــی

اشک روی گونه هایم می‌رقصد
صدای برخورد باران به شیشه گوش هایم را پر می‌کند
و دست در دست نوای گرامافون می‌گذارد تا غم‌آلوده تر کند امشب را
کسی را می‌شناسم که در حوالی خانه ی ما زندگی می‌کرد
صورتی گندمگون و لبخندی که زیبا ترین زینت بود برای چهره اش!
همیشه می‌گفت آنقدر گریه کن تا یقین پیدا کنی که دیگر به هیچ وجه برایش اشک نخواهی ریخت...
خط گرمی بر روی صورتم کشیده می‌شود
بی گمان ردِّ باران چشمان من است که همدردی می‌کند با اندوه آسمان!
و امشب همان شبی است که می‌خواهم آنقدر برای فقدان تو بِگِریَم تا خیالم آسوده شود که اشکی برای ریختن به پای تو ندارم
باید فراموش شوی!
باید خاطراتت را هم همراه خود می‌بردی!
نباید مرا در دریایِ به جا مانده از باهم بودن‌هایمان غرق می‌کردی!
حالا که رفته ای تمام مطعلقاتت را نیز از من جدا کن!
سنگدل‌ که باشی برایم قابل تحمل تری...