[تکرار غریبانهی روزهای آنه سرانجام اینگونه گذشت...]
فاصله
به کنارم نمیآمدی اما؛ به خیالم چرا!
دلم میخواست فاصلهی بینمان را با کلمهها، حرفها، بیتها و شعرها پر کنم.
کلمههایی که بوی آغوش میدادند.
حرفهایی که طعم بوسه میدادند.
بیتهایی که صدای لبخند میدادند.
و شعرهایی که گرمای دستانت را برایم تداعی میکردند.
اینها را که مینوشتم کلمهها، حرفها، بیتها و شعرها میباریدند و این کاغذ بود که نمناک میشد.
از همان ابتدا میدانستم که من به پای تو پیر نمیشوم! به دست تو پیر میشوم!
دلم میخواست باور کنم که نمیروی. که اهل ماندنی. که خانهای، امیدی، نوری و حال خوب دنیایی.
اما حالا دستهایم را ببین که بی تو غمگینند و فقط شرح نبودنت را مینویسند.
و این تویی که از یاد نمیروی! کلمه میشوی! حرف میشوی! بیت میشوی و باز هم شعر میشوی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
مصطفی
مطلبی دیگر از این انتشارات
یخ زدگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
آخرين برگ هاى پاييز