قَنات

نسخه تصحیح‌شده این نوشته را در لینک روبه‌رو می‌توانید بیابید: قنات

تمیز و خط نخورده خواستم دوباره برای تو بنویسم.
اما تو که به میان می آیی در مقابل اسم ات کوچک میشوم.
کوچک نه در مقیاس و اندازه،
بلکه در مقابل رَنگت.
چو پرستو که به پرواز در می آیی توانِ دنبال کردنت را ندارم.
نگاه هایت آنقدر عمیق اند که چاه های ذهنم را خونی میکنند.
زخم و زیلی چون یوسفِ در چاه به بالا می نگرم.
به امید اینکه دوباره من را به یاد، آوری و خودت را به بالای چاه برسانی.
و سلام هایت خوش بویند، هر چند کم اما دلنواز.
به یادِ خونی ام حرارت می بخشند.
لبخند هایت با عطر ملایمشان، تمام فضا و لحظه را در بر گرفته اند
گاهی که با نگاهت در لحظه به آب تنی میپردازی.
دوست دارم ای کاش جای تو بودم.
و می توانستم همه چیز را از نگاه تو ببینم.
از نگاه ها گفتم، با نگاه ها خواندیم.
و نگاه ها سَنَدِ مِهری شدند بر خونی بودن هر آنچه در اطرافمان جاری است.
و چون دوست ای، مفهوم دوستی برایم سوال پذیر شد.
سه فصل است که از دوستی میخوانم و مینویسم.
اما هنوز پایانی ندارد.
و دوستی توست که هنوز برایم نوشتنی است.
...
هر چند کم، اما گاهی که سر می تابانی.
روشنی به لحظه هایم روی برگردان میشوند.
خواندن را دوباره به یاد می آورم.
چه از دوستی باشد و چه از نادوستی.
و چون اولین معادل اسم ات در ذهنم، دوستی شد.
هر بار که جستجوگر دوستی در ذهنم میشوم.
تو در سطر اول مینشینی.
چون مریم خوشبو و چون لاله رنگینی
گل شناسی ام با وجود تو کم آورده است.
از تعداد چاه هایی که برایم حفر کرده ای، امروز قناتی برایم پدید آمده است.
با اجازه صاحب اثر، با نام تو خطابش میکنم.
همچنان قلمم، خونی است.
سرخی توست که در لحظه ها جاری است.
دوستی با تو چه رنگارنگ است.
چه خوشرنگ بر لحظه ها مینویسی.
...
قضاوت نکردن برایم سخت شده است.
با اینکه رنگی مینویسی،
من سیاه و سفید میبینم.
خواستم قدم به قدم با تو بیایم.
اما تو دونده خوبی هستی.
و من همچنان ناتوان از پشت،
با تمام خط فاصله هایی که با یکدیگر داریم،
پرسشگر احوالت هستم.
لحظه ها در مقابلت تاب و توان ندارند.
گاه احساس میکنم من را از دور نِگرا هستی.

آبان ۱۴۰۲