من كه بودم؟ نميدانم.

به آينه نگاه كردم.

اين من كيست؟

چرا ديگر خودم را نميشناسم؟

آيا خودم را ميان ريشه هاى درخت زندگى گُم كردم؟

يا در متون كتب كهن خدايان، مشغول نظاره جهان هستم؟

پروازى را بياد دارم كه در آن زئوس مرا همراهى ميكرد و ميخنديد.

من رها بودم. اما كجا؟

در ميان ابر ها؟ يا ميان انسان ها؟

من حرف هاى ناگفته اى بودم كه هيچوقت معشوق از آن آگاه نشد.

من دقيقا كه بودم؟ نميدانم.

آيا ميتوانستم مانند خورشيد بر دل فرد نا اميد بتابم يا شب سياهى باشم بر ظالم ترين افراد؟

درد مشترك شاملو ام يا رعشه هاى داستايوفسكى؟

ارابه افكار من بسوى دره اى ميرود كه ممكن است قلب فرسوده خداى مرگ را به درد آورد.

صداى مادرم مى آيد.

عشق مرا صدا ميزند.

آيا زئوس آمده است؟

و من از خواب بيدار ميشوم.

قصه زندگى از سر نوشته ميشود.