آرزو



"آرزو"
انبار کارخانه ی دخانیات حزن محجوبی را در سینه ام چنگ می انداخت
چهار پنجره فاشیستی کشیده و مستطیلی زنگار چون ناظرانی بر عیاشان نیمه شب شهر قد علم کرده بودند
در مسیر بازگشت به خانه پدرم همیشه آنها را با دقت زیر نظر میگرفتم
ساده اما در عین حال روحی عمیق بر خود زنجیر کرده بودند.
در سرم با هر نگاه تصوری میکردم ، بهتر بگویم آرزویی می طلبیدم
که زمانی آنجا را بدست آورم
همیشه به شک بودم که با آن چه کار کنم
یا آن را خانه ای برای سکونت اکتفا میکردم با دیوار های سیمانی و تراشکاری شده که طرح گل های زنبق شکفته بر روی آن چشم نوازی کند و پله ای فلزی و سیاه که به سمت در چوبی قطوری راهنماییم کند در آن با لامپ های نئون قرمز نوری می ساختم تا شب هنگام داستان ها در افکارم بجوشند.
یا آن را زمانی که فارغ التحصیل شدم ، مطبی می‌ساختم با حاشیه پنجره های سبز رنگ و پرده های سیاه
بر کف آن فرش های سرخ نقش می‌بستم که طرح های آن در ظهر هنگام به شکل هیولاهای شاهنامه به رقص آید.
همه این رویا ها به آرزویی درون خوابم بدل شدند
آخرین باری که نزاره گر این انبار کهنه بودم به قصد سفری به تهران درون تاکسی بودم
در آن شب معتدل اخبار از رادیو تاکسی سیگنالش مدام می پرید و صدای جیغ جیغی را پدید می آورد.
باید بگویم عاقبت آن سازه زنگار و آرزو های من به بولدوزر های زرد و کامیون ها نارنجی ختم شدند
کوبیدند و از نو ساختند و مرکز لوازم خانگی در آن بنا کردند
انواع اقسام آباژور ها و تخت ها و مبل های راحتی با قیمت های گزاف.
نمیدانم در جهانی که به موجودات زنگار جای فرصت ، مرگ را پیشه می‌کنند عاقبت من دیوانه چه خواهد شد ...

#مانی_خیرخواه