اندرون حصارهای انجیر

"اندرون حصار های انجیر"

شب تیزی بود
در واقع پر هیاهو بود
آسمان خشکی زده ، صاعقه های متعفن و غبار آلودی سر می‌داد.
گشت هم امشب سردر واحد ها می آمد و زنگوله ها را به جست و گریز در می آورد تا اهل خانه از وجودشان هشیار شوند ...
_"کپن امشب! و اینکه آیا فیش امروزتان آماده است تا استمپ بخورد؟" گشت با عنق ترین حالت ممکن پرسید!
_"بله ! بله ! بفرمایید قربان" خانم خورشید با لرزشی همیشگی در صدایش ناله کنان پاسخی سر داد.
کار هرشب مسئولان گشت بود که سر در همه واحد ها بیایند و فیش کاری اهالی را بررسی کنند و استمپ بزنند!
فیشی توسط سر کارگر ها تهیه و مهر میشد تا مذکور آن باشد که تمام کارهایشان را بر حسب قرار دادشان به عمل رسانده باشند!
به محض اتمام کار مسئولان گشت نوبت مسئولان فاضلاب می‌رسید.
نه نه اشتباه نکنید! مسئولان فاضلاب اشخاصی برای تعمیر بررسی سیستم های فاضلابی در کانال های مادر نیستند! بلکه آنها موظف بودند هر شب فلکه تک تک واحد هارا که از یکدیگر مجزا بودند با کلید های مخصوص باز کنند تا اهالی بتوانند شب هنگام از آب تصفیه شده استفاده کنند و البته حقیرانه تر از این کارشان ، وارسی کردن لوله ها و سوراخ سمبه های بیرون واحد ها جهت مچ گرفتن و ارجاع دادن به شرکت مادر بود.
به زبان خودشان این مچ گیری ها برای پیدا کردن "سوقاطی" ها بود.

منظورشان از سوقاطی هر نوع وسیله متعلق به این مکان ، همان "انباری گدایان متمدن"(اسمی که خودم برای این مکان و اهالی اش گذاشتم) بود.
هرچیزی که ثابت کند اینجا ، این انباری گدایان وجود دارد!
از لبه شکسته نعلبکی که لوگوی شرکت مادر بر آن حکاکی شده بود گرفته تا قند های نا مرغوبی که به گفته خودشان ردپایی از اینجا در خود بلعیده است.
حتی یکبار آقای ارژنگ را به خاطر تصادفی دور انداختن یک در خودکار ساخته شده در شرکت مادر را اخراج کردند.
اوایل فکر میکردم پدیده خوبیست که اخراج شویم
با این استدلال که قراردادمان فسق شده و می‌توانیم از این انباری کثافت گرفته به هر باغ عِدِن گم گشته یا هر مجنون کده ی دیگری که دلمان بخواهد ، کوچ کنیم .
اما اضطرابی که از اخراج شدن بر ستون فقرات اهالی چنگ انداخته است حاکی از ماجرای مطلوبی نیست و فقط خدا می‌داند چرا!

به هر حال دیر وقت است و فردا کار بسیار ...
_"کلیک" چراغ بی قواره نارنجی رنگ را خاموش کرد

صبح زود، آب زنجبیل به دست با یونیفرم های زرد چرکین به سوی کارگاه متواری شدم درست مثل بقیه اهالی ...
کار هرروزه ما این بود که آزمون های عملی و تئوری ای را در قالب فعالیت های گوناگون و البته به ظاهر بی مفهوم انجام دهیم
و در حین این فعالیت های فلاکت بار ، چند عدد زنیکگان و مرتیکگانی چون برج زهر مار و سبز پوش ناظر و تحلیل گر اهالی هستند!
از پدرت بگو و با چکش به آجر ها بکوب سپس پرسش‌نامه را کامل کن!
یا ترس های خود را بیان کن و سپس به سکانس هایی از فیلم کپک زده "Salò" نگاهی بینداز و در نهایت حس خودت را در همان لحظه با هر کلامی که می پسندی توصیف کن!
و از این قبیل فعالیت ها ...

اما امروز بر خلاف روز های دیگر
کسی آب زنجبیل در دست نگرفته و اکثرا لباس هایشان چروک است در حالی که از وظایف ما دیسیپلین مطلق است
اما بدلیل یکدست شکسته شدن یک مورد جزئی توسط همه اهالی، آن برج های زهر مار سبز پوش اشاره ای نکردند کار را ادامه دادند .
یا من خواب آلود هستم یا همه دارند به کند ترین حالت ممکن کار می‌کنند
و آوای سبز جامعان که تشر کنان می‌گویند "چه مرگتان است؟!" می‌تواند در یکی از سمفونی های چایکوفسکی سروده شود و اسم آن سمفونی را "ببینید زهر مار ها جذاب نیستند" گذاشت!

خانم خورشید با همان حالت لرزان خود در آزمون ۷۳۷ ام دست از کار می‌کشد و به لامپ زل میزند !
ناظر بالای سرش فریاد میزند"مگر مرده ای؟"
اما خانم خورشید همچنان چشم به لامپ ، منجمد شده است.
با بشکنی ، گشت می آید و خانم خورشید را به زور با خود می کشد و در همین حین خانم خورشید همچنان لرزان فریاد می‌زند "تو خودِ نور نباشی بر ما فاضلابی ها خورشیدی!"
دقایقی همه مبهوت می‌شوند و پس از آن فعالیت ها کند تر از قبل از سر گرفته می‌شود
_ وای بر من نمی‌دانم که در پاسخ نامه ذکر کردم کارگردان Salò ، پیِر پاولوست یا برای بار صد ام جان شلزینگر را نوشته ام!
من نمی‌خواهم باز هم از گرفتن کپن جعبه انجیرم محروم شوم !

کاش بمیرم!
کاش بمیرید!
کاش این انبار گدایان فرو بپاشد!
کاش شرکت مادر ،شوهر کند و از این همه لوند بازی با ما "اهالی اینجا" دست بردارد!
آرزو میکنم اهالی چون صاعقه بغرند!

_بدترین کاری که میتوانستم بکنم! جمله آخر چون ستاره دنباله دار کودک مسلکی به جای جای کارگاه طنین انداخت .

همه به من می‌نگریستند و برج های زهرمار گردنشان را چون لوله تانک رو به من جلو آوردند و با اخمشان می‌شد گردن برّه ای را زد!
دیگر آماده بودم!
آماده بودم گشت را صدا بزنند .‌.‌.
اخراج شوم ...
و به کمیک و البته مفتضح ترین حالت ممکن در شرکت مادر سلاخی و راهی قصابی بیرون مجتمع اهالی فروخته شوم.
اما شگفت انگیز ترین واقعه به وقوع می پیوندد ...
همه فیش های تا نصف پر شده خود را درون کوره کاغذ می چپانند و سعی بر به خطی افقی ایستادن می‌کنند.
برج های زهر مار با فریاد ناسزایی به اهالی و سپس دستور حضور تمام قوای گشت را از بلندگو هایشان جیغ جیغ می کنند

چیزی را دیگر نمیبینم یعنی نمی توانم ببینم
فقط نمیدانم این صدای اهالیست یا صدا خاک گرفته صاعقه مفلوک.

"۳ ماه گذشته است"
حال "انباری گدایان متمدن " تبدیل شده است به "محصوران درختان انجیر"
می‌توانیم هرچقدر دلمان بخواهد چیز میز در لوله ها پنهان کنیم یا حتی پنهان هم نکنیم
گشتی در کار نیست
و خبری از برج های زهر مار یا آن شرکت مادر معلوم الحال نیست
بعد از داد بیداد های اهالی و اخطار برج های زهرمار ناگهانه شرایط دگرگون شد .
زن ریز نقش و مو هویچی ای با جعبه ای متشکل از پرونده ها و قرار داد های اهالی وارد شد و اتمام قرار داد و به ثمر رساندن پروژه را تبریک گفت!
و سپس ما ماندیم و این واحد های خالی شده توسط شرکت و سعی بر جور کردن اثاثیه هایی برای خودمون شدیم.

و همانطور که در انجیل آمده است:
"اگر کودکی از پدرش نان بخواهد، آیا پدرش به او سنگ می دهد؟
اگر از او ماهی بخواهد، به او مار می دهد؟"
_"آب چاه وصل است" پسرک ژولیده حالی فریاد زد!
از زمان غروب سایه شرکت مادر یا آب چاه داریم یا هیچ!
شاید این بخشی از تقدیر باشد
در هر حال ما آرزو کردیم و اجابت شد
"در همین حین لباس های زردمان را به تن کردیم به سمت کار های خود ، آب زنجبیل به دست متواری شدیم ..."

#مانی_خیرخوده

۱۴۰۳_۳_۲۴