زنگوله

#زنگوله
زگوله ها شادمانه آواز می‌خوانند
دانه های برف محزون می رقصند
خیابان ها خود را ابدی میکنند
درون کوچه های تنگ و مرطوب میخزم
و نور!
در میان آن کثافات و موش و کرم های سیاه خیابان آن حاله کوچک بی ریخت ، اما شاد نور را می‌بینم
به سمتش سریع تر میخزم و دستان چرکین سایه کوچه کابوس بار رهایم می‌کنند
دکه عروسک پیرمرد نیش دراز!
با اشتیاق و نجابت و مهر فراوان به من می‌نگرد ...
در میان عروسک های زیبا و لپ سرخی که مانند روسان بور میدرخشند دستم را دراز میکنم و عجوزه خیمه شب بازی را انتخاب می‌کنم !
پیرمرد نیشش از همیشه دراز تر می‌شود به طوری که هر لحظه ممکن است دهانش جر بخورد !
از مرغوب بودن و ریزکاری های عروسک تعریف می‌کند
وقتی حرف از تخفیف می‌شود صورتش را جوری می‌کند که انگار کفری گفته ای و او با سخاوت می‌خواهد آن شر را دور کند ...
سکه ها و پول خورد های جمع شده ام در این سال ها را در مشت پیرمرد میریزم و او چون ماری که گوزنی را بعد تلاشی زیاد بلعیده است آروم می‌شود و کم کم حواسش از من پرت شد به طرفی دیگر به طعمه ای دیگر نگریست و درِ لبخندش را به رویم بست ....
من نیز به ناچار باری دیگر به کوچه های کابوس وار و فلک زده به آرامی خزیدم ...
#مانی_خیرخواه