فندق تلخ

آسمان گیتی با سرخی و زردی هایش به رنگ پرتغال می‌درخشید.
دشت آفتاب گردان چه دلبرانه در هم طنین می‌زدند و به خورشید رخ نمایی می‌کردند ،
چه آرزو ها داشتند "شاید روزی خورشید بشویم" در دل ها زمزمه کردند !
هلو و تمشک لبانش رو به براقی
و سرخی خون کرده بود!
روباه با شوری وحشیانه سر می‌کشید آب جمع شده در هندوانه ترک خورده ، می لیسید توت و انگور های وحشی له شده روی زمین را!
شراره های آفتاب خز تنش را به زیبایی دختران مو قرمزی کرده بود.
بوی درختان بلوط با فندق های تلخ در لانه سنجاب ها به مه غلیظی از افسوس جنگلی تبدیل شده بود !
نظرش به آن تکه طلای بزرگه بی قواره آویزان بر درخت جلب شد!
زنبور های وز وزو چنان شوریده حال اما با هیجانی جنون آمیز به دور کندو در هوا میلغزیدند که داشتن آن را در اذهان غیر ممکن میساخت !
کمی از خوردن دست کشید و به تابعیت از گل های آفتابگردان آرزو کرد تکه ای از آن طلای مرکب را به دهان بگیرد.
روز ها غروب می‌کردند و شب ها طلوع!
آفتابگردان ها از بس آفتاب لمبانده بودند که فربه و پرورده شدند!
آنقدر گلبرگ هایشان امتداد یافت که تفاوتی بین آنها و خورشید نماند.
روز های داغ و دلنشین ، برکه خنک ، قوهای رقصان همانند نسیم ملایم پنبه آلود گذر کردند
تمام توت و تمشک ها خشکیدند ، مورچه های سرخ درون لاشه هندوانه و طالبی لانه کردند.
برگ درختان به رنگ پسران مو بور روسی بدل شد و سنجاب به ناچار فندق های تلخش را به کام گرفت تا عاقبت به سرنوشت گل های آفتاب گردان نرسد!
با اینکه شور و اشتیاق طبیعیت به ناکامی و مرگ بدل شده بود اما آرزوی روباه با تاخیری طولانی ناگهانه اجابت شد!
شاخه ای شکست و کندو را بر زمین کوبید
بوی طلای زمین خورده روباه را احضار کرد!
خزید و لولید در عسل غلتید ، پیله ای ساخت از جنس طلا!
دست سرنوشت خرگوش آن حوالی را شاهد آن تابلوی زنده کرد !
افسوس که آرزو ها نادانند و آرزو کنندگان نادان تر!
"آرزو میکنم جان روباه از تنش بجنبد و به بهشتی با دروازه ای از مروارید صدف ورود کند" خرگوش گستاخانه در دل زمزمه کرد!
جهان نا عادلانه اما متوازن ، آرزوی تازه نطق شده خرگوش را اجابت کرد
شاخه های دیگر از آن درخت نکبت بار روباه را با سقوطشان سنگسار کردند!
خرگوش نیشش همچون مار باز شد و دندان هایش گرگ گونه رخی نشان داد
پشمک ژولیده و سفید داستان ما ملق زنان به دور لاشه روباه غرق در عسل و خون جشن و سرودی ایفا کرد!
از این جنگل به تنگنا آمدم ، انگار که الیزابت باتوری زنده است و در این جنگل حلول کرده است!
طولی نکشید که زنبور ها از گورستان آفتابگردان بر گشتند و خرگوش مجنون غسل کرده با خون و عسل را نظاره کردند
آنقدر زهرآگین کردند آن خرگوش ملعون را که تورم صورت و بدنش به جهنمی از چرک و خون بدل شد !
"آرزو آرزو آرزو"
روزی روزگاری همه بودند اما حال دیگر کسی از داستان ما باقی نماند
دریاچه درخشان و میوه های شیرین و ملس
حیوانات گشاده لب غروب کرده بودند
و
باتلاقی از خون و عسل و جنازه سفره ای شدند برای سوسک و پشه و ملخ ، سه تن از صاحبان جدید آن حوالی

جنازه روباه به شیرینی و لطافت هلو بود اما
کام حشرات شد به تلخی فندق ...
#مانی_خیرخواه