شاهرخ خیرخواه زاده۱۳آبان۱۳۵۷ازشهررشت،فارغ تحصیل مهندسی شیمی،نویسنده رمان مقاله وآرایه های ادبی
عروسک خیمه شب بازی
آنقدر با من قصه گفته اند که حالی برای مقدمه ای با اشتیاق ندارم!
قرقره ها از نخ ها خالی شدند
موریانه ها از اندرون چوب تراشیده رانده شدند
و با خشک شدن رنگ ، بر افراشته شدم.
پرده ها به سرخی و گرمی کلاه بافتنی مادربزرگ ها عشوه گرانه کنار رفتند و نور شیطنت آمیز دماغم را قلقلک داد.
بله باز هم آنجا بودند
آن لب و لوچه های از هم گشاده
با آن دست های چرب از آبنبات ، موهای شور از عرق و دماغی آویزان!
عبوس ها در این سالن کوچک جایی نداشتند و فقط این چشمان پر شور توانایی ورود را داشتند.
نخ ها به حرکت آمدند و صدا وسوسه انگیزانه از بطنش خارج شد : روزی روزگاری در سرزمین های دور جایی که ...
و ادامه می یافت
بار ها و بارها
با برنامه ای دقیق همه آنها به ترتیب در ماه اجرا میشود ماه بعد دوباره با همان ترتیب ایفا میشد .
جبری بی پایان که راهی برای خروج نداشت،
باید با من روایت میشد از داستان شاه و پریان ، جادوگر و گدایان ، کودک و دیوانگان ...
شلوارک پسته ای و جلیغه لیمویی ام باعث میشد هرچه شادی هست در خفقان و تنیده به من بچسبند از رخسار رنگ و لعاب خورده ام فرار نکنند.
صدای او به رنگ های من معنا میداد و حرکات بدن من که او باعث آن میشد به شخص خود معنا می بخشید.
من بدون او ساکن میشدم اما او بدون من هیچ چیز نبود!
شب ها وقتی در ویترین لمیده ام ، به آرامی وارد میشود شمع و لیوان شیرش را بر روی کمد میگذارد و از زیر کف پوش چوبی ، دفترچه کهنه ای را بیرون میکشد هرشب صفحه ای را میخواند و با چشمان مرطوب و سرخ با دستانی لرزان شیرش را مزه مزه میکند سپس شروع میکند به تکرار دیالوگ هایی که قطع به یقین فردا قرار بر اجرایش داریم .
همانند سگی زخمی کلمات را سر میدهد و بعد اتمام هرجمله جرعه ای شیر مینوشد:
_آن دوچرخه قرمز را برایم میخری؟
_مادر دوستت دارم اما تو تمایلی به شنیدن این جمله نداری!
_از پسرک گستاخ کلاسمان متنفرم ،ایکاش میخی در مغزش فرو میکردم!
_یکبار ایرادی ندارد
_بوی شکلات میدهد، آنقدر دوستش دارم که میخواهم شیر داغی شوم که درونم حل شود
_و حالا که نیست ... بر روی شال جا گذاشته اش بوی شکلات نمی آید ، فقط بوی آبنبات کهنه و خیس !
_آنقدر چاق و پف کرده شده ام که این طناب نمیتواند جوابگوی وزنم شود ، قبل خلاصی پاره میشود ...
وقتی که اشک هایش با دیالوگ هایش پایان می یابند آرام میگیرد و شمع را خاموش میکند .
خوشحالم که همینقدر نبوغ به خرج میدهد که کمی دیالوگ ها را با لطافت و تشبیهات شیادانه ای شیرین و پاستیلی کند وگرنه حتی آن ژولیدگان ابله قوقا میکردن و توجه آن سگان عبوس را برای قوقا و آشوبی بزرگ جلب میکردند.
نمیدانم من زودتر به درون سطل آشغال میروم یا اون زودتر به درون گور
اما امیدوارم اگر من اولی باشم ، سعی کند دیگر از آن دفترچه چیزی اجرا نکند
حتی اگر او اولی باشد امیدوارم در پس مرگ وقایع اندرون آن دفترچه را دیگر تجربه نکند ...
#مانی_خیرخواه
مطلبی دیگر از این انتشارات
آیا می ارزد؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
۱۹۵۰
مطلبی دیگر از این انتشارات
چای خانه