پمب بنزین

شهرک صنعتی به مانند بهشتیست که با لجاجت خواستند بر روی آن جهنمی بنا کنند ولیکن در همان امر نیز عاجز شدند ...

ایستگاه های بنزین مملو از آبجو
پاکت های سیگار مملو از رز های خشک
چشم ها را با قاشق در آورد بر کف باجه نهاد
خواب است؟
نمی‌دانیم

لاشه های کفتر عطری ناهمگن می آفرینند و به دماغش چنگی می کشند.

جیب خالی
شکم تهی
مغز زنگار
بهای لقمه ای نان چه می‌تواند باشد
قطعا گیسوان سوخته او بهای مبتذلیست!
فانتین ها مرده اند وگرنه دندان هایش را گرو می‌گذاشت ...

ایکاش می توانست کبد خود را به دندان بگیرد و خفت را نپذیرد
بدن تهی از قلب و روحش را به کناری انداخت
لایه های تماع چربی او را مجاب به کفیدن می‌نمودند
بارانی بارید از ادرار و اورا سیر ادرار کرد
کثیف تر از این ها نیز خواهد شد
باری دیگر می پرسید خواب است؟
نمیدانیم
در این ایستگاه بنزین
کودکی در زیر سیگاری ذرت بوداده می بلعد
و پیرزنی در گهواره هروئین می‌کشد
منِ راوی را به جنون نرسانید!
نمی‌دانیم خواب است یا بیدار ...

#مانی_خیرخواه