کرمک ومار

"کرمک و مار"
در زمان های دور
زیر خروار ها خاک گور
رشته های لزج می لولیدند
از بر مردگان سرد می روییدند ،
میان این خزندگان بی وجود و پریشان
کرمی بود که صبح و شب بود نالان
کودکی میخواست از جنس خود
تا بدهد به او مهر و ارزش چو دور
اما او را توان زایش نبود
ناله هایش پاسخگو نبود ،
روزی از روزان سرد و مه آلود
حفره ای در جنگل ، کنار رود
صاحبانی جدید پیدا کرد
جوانه ای نو در خود شکوفا کرد ،
ماری بود که در آنجا می لولید
در انتظار کودک خود می شورید ،
روزی از روی احتیاج
مار رفت تا کند دردش را علاج
خواست هوایی تازه کند
تا شاید شوریدگی از او دل وا کند
تا که رفت زین حفره دل گیر خود
کرم در دلش شد از خود بی خود
رفت و سری به حفره زد
سر و گوشی به آب زد
ناگهانه تخم مار شکفت به یکبار
سر کشید از آن رشته ای جاندار
رخ به رخ گشتند این دو جانور
طبسم نشست بر لب کرمک دانه بر!
چرخید به دور بچه مار ، آن افعی صفت
حیله ورزانه غالب کرد خود را مادر با عفت
چو برگشت مار مادر به حفره حقیر
بدید جا تر است و بچه نیست
گریست و کوفت سرش را بر زمین
دو دیده اش تار شد چون قیر تیر
از غم کودک گم گشته مجنون شد
به سوی عمق رود سرازیر شد

کرمک داستان ما خوشنود بود
ز کار خود مفتخر و مغرور بود
نقشه ها در سر داشت و مشغول شد
فکر مهر و مادری از سرش پر پر شد
بچه مار را تعلیم داد
تربیت نکرد فقط اورا تدبیر داد
یادش داد هرکه هرچه گوید دروغ و ننگین است
فقط حرف اوست که قابل تدبیر است
مدتی گذشت بچه مار بالغ شد
نَری سینه سپر و کاری شد
اما سخت گشته بود روزگار او
هر چه کرمک کُنَد نشود تغییر در ذات او
مار بباید سر از خاک بیرون کند
کمی در طبیعت شادی کند
این کرم است که باید سر به زیر شود
کل عمرش در حال مرده خواری شود
اما داستان بر شما پرده نیست
برای کرمک سیه دل چاره نیست
کرم را چه باشد که ادراک کند
فهم از ذات و حال مار کند
در همین ایام نا خوشی
بشنید مار صدایی از گوشه ای
نمی‌دانست این چیست و چه می‌کند
فقط می شنید موجودی جیک جیک می‌کند،
به لرزش در آمد دم او
لغزید کمی بالا تر سمت او
همان حال بود که کرمک سر رسید
که در نطفه بر نیازش حصاری کشید
تشر رفت بر مار جوان
مار نیز پیروی کرد از مادر نادان،
لولید بار دگر بر عمق رفت
اما آن جیک جیک از خاطرش نرفت

یکی از زمان ها که مار آسوده بود
زمانی که کرم در جایی مشغول بود
به قصد یافتن آن صدا
خود را مجاب کرد به آن ندا
باری دیگر به اوج رفت
فارغ از فرمان کرم بی معرفت
چو رسید به ابتدای حفره بلرزید
به یکبار از ترس بگریید،
در آن بالا چیزی جز سیاهی نبود
صدایی جز صدای حفاری نبود
در همین حین کرمک سر رسید
دمش را بر سر مار کشید
گفت من خواستم تو را آگاه کنم
تو را از جهانمان آگاه کنم
این دنیا چیزی جز سیاهی نیست
برای امثال ما جایی نیست،
به راستی کرمک پلید نبود
در دلش کینه ای جاری نبود
می‌پنداشت چون خود عاجز از دیدار است
قطعا با دیگر رشتگان جاندار نیز هم راه است
زین رو به مار تلقین کرد
او را مجبور به تصدیق کرد
مار نتوانست بیرون را بنگرد
زیرا شب بود و آسمان سیاهی در می آورد
زین باب تفکر کرمک ، مار کور بشمرده شد
رود شعور مارِ مادر بر او جاری نشد!
پس بدانید ای هستی جهانیان
این داستان شود بر شما رازی نهان
خدایی نیست تا من در دل شیطان تیمار کنم
تا تو را خرسندانه مجاب به اقبال خود کنم

#مانی_خیرخواه