حرف های ناگفته

گاهي احساس ميكنم

هنوز نوجواني هستم كه درمسير كوچه هاي تنگ ودراز از دبيرستان به منزل ميام

ودرمسيرراهم_دختران جواني كه ميشناسم شون و

به حكم بلوغم،من رو به شرم شيريني وا ميدارند.

وبعد نزديك خونه ميشم و بوي غذاي مادرم،

وهياهوي كوچه از بچه هاي لوس .

وبعد درس هاي خسته كننده وخيالات عاشقانه معيوب...

گاهي حس ميكنم هنوز نوجوانم

وهنوز حيا دارم نسبت به خيلي چيزهايي كه امروزه عادت شده.

گاهي روحم حوصله جسمم رو نداره وهمش بهانه گذشته هارو ميگيره..


امامتاسفانه پزيرفتم كه ديگه نوجوان نيستم

ودختران نوبلوغ هم مادراني هستند بادغدغه هاي بلند..

وكوچه ها كه ديگه غريب شدن

مادرم كه مرده.

وكودكان لوس كوچه هم مرد شدن...


ميدونيد

ما ديگه اوني نيستيم كه دلمون ميخاد باشيم„



دردناكه

آدم بو ميگيره ازچيزي كه انزجار داره...


#شاهرخ_خيرخواه


[حاصل همزباني من بافرهيخته اي كه به متن تبديل كردم_به يادباش ان شب١٥/٨/٩٦]