داستان کوتاه؛سفیدرود

داستان کوتاه

#سفیدرود



باران تندی میبارد

ساعت ۱۲شب معمولا" در ایستگاه ،  ماشین بندرت گیر می آید

خیلی منتظرماندم ، دستکم شش نخ سیگارکشیدم تا پیکان فرسوده ای ترمزکرد ومن باهمه خیسی سوارشدم ،

راننده ازکرایه حرفی نزد - وبعدازمکث کوتاهی راه افتاد،،

به همه چیزفکرمیکردم.

فرداروزخوبی نیست ، میدانم،

فردا ازامروزهم سخت ترخواهدگذشت،

پیشانیم راباآستین پالتو ام پاک کردم

وبعدبه ممنوعه ترین قسمت زندگی م فکرکردم،

عشق درمعیار عرفی خودش مملو از چراهای نامحدود است - چه برسدکه ممنوعه هم باشد،

اما بدوراز ابتذال هنجارها ، دلم عجیب این عشق ممنوعه را میخواهد.


راننده اصلا حرفی نمیزد، درظلمت بارانی شب به مقابل خیره بود وفرمان ماشین رادودستی چسبیده بود وپیش میرفت.


لحظه ای بعد همه چیز به شکل موزونی آرامش داشت،

صدای باران ملایم ترشد،

لاستیک هادراصتکاک جاده ریتمینگ بودن

وظلمت کمی زیباترشده بود ، وبعد ماشین به چهار راه رسید

وکمی جلوتراز خط عابرپیاده مقابل چراغ قرمزترمزکرد،

لحظه ای درهپروت خودگم بودم که ناگهان صدای لاستیک های ماشینی ازسمت راستم غرید ، وباسرعت به ماشینی که درآن سواربودم کوبیده شد،

وبعد گویا صدای سوت ممتد آرامی  آمد ، کمی احساس سرما کردم، وبعد خوابیدم.

لحظه ای کوتاه بود و انگار بی آنکه بیدارشوم صداهای خفیفی میشنیدم ، اما جایم امن بود.

حس نئشگی داشتم

ناگهان یکی داد زد: دُز دیامرفین رو بالاتر ببر!!

ای جان ، دیامرفین. دوستش دارم!

وبعدنئشگی ازرگهایم تاسیال ذهنم بالا رفت.

نه، فردا روز خوبی هست!

آری ،یقین دارم که فردابهترین است،

ایمان دارم که هیچ عشقی ممنوعه نیست.

اصلا همین حالا که ازخواب بیدارشدم به رودخانه سفیدرود می روم وساعتها به جریان آب رودخانه خیره میشوم

وبه عشقم زنگ میزنم ، وشایدساعتها بااوحرف بزنم.

چقدر دلم میخواهد زیبا بشوم، اصلا یکسره لباس سفید وروشن بتن کنم

حتی کفش هایم نیز سفید باشد،

چقدر دیامرفین خوب است،کارش راخوب بلد است

تمام شعاع دیدم ناگهان ازنورمهتابی شدت گرفت،مردمک چشمم تنگ وتنگ ترشد،

انگاراز انتهای نورمهتابی کسی نزدیکم میشود

وهرچه پیش تر می آمد  نورمهتابی هم ملایم ترمیشود

نزدیک ترکه شد،چهره اش عجیب آشنا آمد

کت وشلوار آبی پوشیده بود،

ازشدت نئشگی بی مقدمه گفتم: سیگارداری؟

ازجیب سمت چپ کتش پاکت سیگاررابیرون آورد وبه سمتم گرفت

وبادست دیگر فندک را روشن کرد

سیگار را گرفتم و در دم میان آتش فندک کام  عمیقی گرفتم.

دودش راتا عمق شش هایم بلعیدم

وسرمستانه گفتم: کاش همین حالا سفیدرود بودیم،

لبخندزیبایی زد وگفت: همین حالا میرویم، واگر هم دلت گرفت زاینده رودهم می رویم.

سرمست وبدورازهیچ تعجبی گفتم : از سفیدرود تا زاینده رود  میدانی چقدرراه است!!


گفت : دیگر به زمان و مکان نیازی نداریم__________،




#شاهرخ_خيرخواه