شاهرخ خیرخواه زاده۱۳آبان۱۳۵۷ازشهررشت،فارغ تحصیل مهندسی شیمی،نویسنده رمان مقاله وآرایه های ادبی
رُمان تاریخی؛قدمگاه سیاه ابدیت
#قدمگاه_سیاه_ابدیت
#قسمت_اول
#تئودورهرتسل
نوددرصداین رُمان براساس اسنادتاریخی_تئودورن نوشته شده
✅(این رُمان ابتدا درصفحه اینستاگِرام شاهرخ خیرخواه تاقسمت۴پیش رفت که توسط مزدوران صهیونیست حذف،ومنجربه بسته شدن پیج اینستاگرام فوق شد،دراین سایت۲فصل ان را به اشتراک میگذاریم)✅.
قسمت اول
#قدمگاه_سیاه_ابدیت
من یک خبرنگارهستم و علاقه چندانی به خبرگزاری ندارم
بیشتردوست دارم شعربنویسم_بعضاًعاشقانه ولطیف
انچنان موزون که معشوقه گان زیبای عثمانی وآلمانی وانگلیسی و فلسطینی به گِردمن جمع شوندو من باهرکدامشان باله برقصم_مخصوصاًکه معشوقه فلسطینی هم باشد،
من تئودورهرتسل_یهودی تبار اما سکولارم
عاشق افکارفاشیستی رایش سوم هستم،اصلا در دنیا هیچکس هیتلرنخواهدبود_وتکرارهم نخواهد شد(این جمله هارامن بارها درمقالاتم نوشته ام)
آلمان برای یهودیان امن بود_لذاکافی نبود
ازدوران جوانی دوست داشتم کشوری باقومیتهای گوناگون وصدالبته یهودی درنقشه جهانی ثبت بشود
اه!!!!لعنتی _این خیال باطل است
باید اتفاقی بیوفتد بتوان کاری کرد_راستش به شدت ازعثمانی ها واعراب متنفرم_آنهالیاقت سرزمین داوودراندارند_انها....
که مونیکامعشوقه ام ناگهان آمدوهمه مخیلاتم را فروریخت.
مونیکامعشوقه مجارستانی من است_اوبرعکس من به مذهب اهمیت بیشتری میدهد،پدرش خاخام متعصبی ست ومادرش هم شوهرش راچون یکی منادیان تورات باوردارد!!
چه خانواده بدطعمی!،
به مونیکاگفتم؛آیا من برای تو مقدس هستم یا تورات؟؟
بی آنکه فکرکندبالبخند دلبرانه ش گفت ؛معلومه عشقم تو_تو!،
دلم میخواست تپانچه یوزی آلمانی ام همراهم بودومغزش را متلاشی میکردم!!
اخربااین موجودات عاری ازایدولوژیک که نمیشود کشورساخت،
گفت؛تئودور_رکنا پرنسس زیبای هیتلر را ازنزدیک دیده ای؟!
گفتم؛برایم جالب نیست چون همه معشوقه گان هیتلربعدازمدتی خودکشی میکنند_توچطوررکنا رامیستایی؟
صورتش مثل نقاشی های قرن۱۶هم شده بود
وبعدبدون خداحافظی رفت.
کاش اصلا هم نمی آمد،فرداعصربرای همایش هنری میبایست پاریس میرفتم_معمولامونیکابیشترسفرهابامن بوداما اینبارتصمیم گرفتم که تنهابروم،
#عصر_پاریس_تالارهنری_دوشلته؛
من جام شرابی دردست داشتم وهرچندگاهی مزه مزه میکردم_ناگهان زنی باقدی بلندوموهای مشکی _چون من شراب به دست ازمقابلم عبورکرد،.ظاهراًخداونداورا زیباتراشیده بوداما یک چیزی من را به سوی او میکشاند!
مقابلش ایستادم
جام شرابم رابه جامش زدم و آرام گفتم؛تئودورهستم؛تئودورهرتسل،
اوقهقه زد_قهقه زد !!!!گفت حلما هستم حلما افضل،
عرب بود !!
گفتم؛لبنانی هستید
گفت ؛فلسطینی ام_اما سوسیالیستم
وبعددوباره قهقه زد_زیاده روی کرده بود،
گفتم ؛مجارستانی م وبه دروغ گفتم تاحدودی هم مذهبی!!،
پرسیدم تنهاامدی
گفت؛دوشلته
گفتم؛پاریس
گفت ؛تنهاامدم_(بی مقدمه عجیب گفت)؛ ازعثمانی ها بیزارم_شنیدم درفرانسه اندیشیدن گناه نیست _خب آمدم
_البته ممکنه زودبرگردم چون پدرم ازبزرگان قبایل الخلیل هست،
باخودم گفتم عجب طعمه ای!!!،
کجابری
من روزنامه نگارم ومن هم ازعثمانی ها متنفرم
گفت ؛یعنی راهی برای بیرون راندنشان هست
گفتم؛البته که هست
میدانید من یهودی تبارم وشماهم فلسطینی_من انجمنی متشکل ازسرمایه داران یهودرا میشناسم که میتوانند ارازی عثمانی ها را ازآنها بخرند
حلما به دهانم چشم دوخته بودو بعدچندی گفت؛انوقت چه به فلسطینی ها خواهدرسید!!!
سوالش بجابوداما من بدین شکل توجیحش کردم(مایهودیان هزاران سال درکناراعراب زندگی کرده ایم_ما به خاک مشترکمان بازمیگردیم وسرمایه درسرزمین موعودمان فراوان میگرددو دیگرچه بایدبشود،
حلما همچنان به دهانم چشم دوخته بودگفت ؛اقای تئودور شما ازصیونیسم چه میدانید!
انقدرهاهم انگارمست نبود
گفتم صیونیسم یا یهودی یک هدف دارند؛خدمت کردن به سرزمین موعود_خانوم حلما یک درخت یک نوع وسالی یکبارمیوه میدهد_فکرش رابکنیدباغی ازمیوهای گوناگون باتنوع فصلی؛بخدا سرزمین موعود لیاقتش رادارد،
گفت:چرامیگوییدموعود!!!
گفتم؛اسم مگرمهم است منکه نگفتم صیونیسم ،موعودمیتواندبرای همه کسانی باشدکه به کشتی نوح اعتقاد داشته باشندوبه ملوان اعتمادکنند؛
گفت ؛ملوانش حتماباید خاخام باشد!؟
باسوالهای معنی دارش مراقدری عصبی کرده بوداما هرجوری که بودخودم را جمع کردم وگفتم؛ملوان همان منجی موعوداست وخاک سرزمین موعودهم مقدس_دوباره قهقه زدوگفت پس بااین خاک نیازی به کشتی نوح نیست؛جامش را به جامم محکم زدوشرابش راتاته نوشید و گفت کاش به فلسطین بیاییدوسران قبایل راهم روشن نمایید،
آن شب را باحلما خوش گذراندم_
باخودگفتم این دختربرای اهدافم مثل اسلحه پنهان است.
من یک خبرنگارهستم و علاقه چندانی به خبرگزاری ندارم
بیشتردوست دارم شعربنویسم_بعضاًعاشقانه ولطیف
انچنان موزون که معشوقه گان زیبای عثمانی وآلمانی وانگلیسی و فلسطینی به گِردمن جمع شوندو من باهرکدامشان باله برقصم_مخصوصاًکه معشوقه فلسطینی هم باشد،
من تئودورهرتسل_یهودی تبار اما سکولارم
عاشق افکارفاشیستی رایش سوم هستم،اصلا در دنیا هیچکس هیتلرنخواهدبود_وتکرارهم نخواهد شد(این جمله هارامن بارها درمقالاتم نوشته ام)
آلمان برای یهودیان امن بود_لذاکافی نبود
ازدوران جوانی دوست داشتم کشوری باقومیتهای گوناگون وصدالبته یهودی درنقشه جهانی ثبت بشود
اه!!!!لعنتی _این خیال باطل است
باید اتفاقی بیوفتد بتوان کاری کرد_راستش به شدت ازعثمانی ها واعراب متنفرم_آنهالیاقت سرزمین داوودراندارند_انها....
که مونیکامعشوقه ام ناگهان آمدوهمه مخیلاتم را فروریخت.
مونیکامعشوقه مجارستانی من است_اوبرعکس من به مذهب اهمیت بیشتری میدهد،پدرش خاخام متعصبی ست ومادرش هم شوهرش راچون یکی منادیان تورات باوردارد!!
چه خانواده بدطعمی!،
به مونیکاگفتم؛آیا من برای تو مقدس هستم یا تورات؟؟
بی آنکه فکرکندبالبخند دلبرانه ش گفت ؛معلومه عشقم تو_تو!،
دلم میخواست تپانچه یوزی آلمانی ام همراهم بودومغزش را متلاشی میکردم!!
اخربااین موجودات عاری ازایدولوژیک که نمیشود کشورساخت،
گفت؛تئودور_رکنا پرنسس زیبای هیتلر را ازنزدیک دیده ای؟!
گفتم؛برایم جالب نیست چون همه معشوقه گان هیتلربعدازمدتی خودکشی میکنند_توچطوررکنا رامیستایی؟
صورتش مثل نقاشی های قرن۱۶هم شده بود
وبعدبدون خداحافظی رفت.
کاش اصلا هم نمی آمد،فرداعصربرای همایش هنری میبایست پاریس میرفتم_معمولامونیکابیشترسفرهابامن بوداما اینبارتصمیم گرفتم که تنهابروم،
#عصر_پاریس_تالارهنری_دوشلته؛
من جام شرابی دردست داشتم وهرچندگاهی مزه مزه میکردم_ناگهان زنی باقدی بلندوموهای مشکی _چون من شراب به دست ازمقابلم عبورکرد،.ظاهراًخداونداورا زیباتراشیده بوداما یک چیزی من را به سوی او میکشاند!
مقابلش ایستادم
جام شرابم رابه جامش زدم و آرام گفتم؛تئودورهستم؛تئودورهرتسل،
اوقهقه زد_قهقه زد !!!!گفت حلما هستم حلما افضل،
عرب بود !!
گفتم؛لبنانی هستید
گفت ؛فلسطینی ام_اما سوسیالیستم
وبعددوباره قهقه زد_زیاده روی کرده بود،
گفتم ؛مجارستانی م وبه دروغ گفتم تاحدودی هم مذهبی!!،
پرسیدم تنهاامدی
گفت؛دوشلته
گفتم؛پاریس
گفت ؛تنهاامدم_(بی مقدمه عجیب گفت)؛ ازعثمانی ها بیزارم_شنیدم درفرانسه اندیشیدن گناه نیست _خب آمدم
_البته ممکنه زودبرگردم چون پدرم ازبزرگان قبایل الخلیل هست،
باخودم گفتم عجب طعمه ای!!!،
کجابری
من روزنامه نگارم ومن هم ازعثمانی ها متنفرم
گفت ؛یعنی راهی برای بیرون راندنشان هست
گفتم؛البته که هست
میدانید من یهودی تبارم وشماهم فلسطینی_من انجمنی متشکل ازسرمایه داران یهودرا میشناسم که میتوانند ارازی عثمانی ها را ازآنها بخرند
حلما به دهانم چشم دوخته بودو بعدچندی گفت؛انوقت چه به فلسطینی ها خواهدرسید!!!
سوالش بجابوداما من بدین شکل توجیحش کردم(مایهودیان هزاران سال درکناراعراب زندگی کرده ایم_ما به خاک مشترکمان بازمیگردیم وسرمایه درسرزمین موعودمان فراوان میگرددو دیگرچه بایدبشود،
حلما همچنان به دهانم چشم دوخته بودگفت ؛اقای تئودور شما ازصیونیسم چه میدانید!
انقدرهاهم انگارمست نبود
گفتم صیونیسم یا یهودی یک هدف دارند؛خدمت کردن به سرزمین موعود_خانوم حلما یک درخت یک نوع وسالی یکبارمیوه میدهد_فکرش رابکنیدباغی ازمیوهای گوناگون باتنوع فصلی؛بخدا سرزمین موعود لیاقتش رادارد،
گفت:چرامیگوییدموعود!!!
گفتم؛اسم مگرمهم است منکه نگفتم صیونیسم ،موعودمیتواندبرای همه کسانی باشدکه به کشتی نوح اعتقاد داشته باشندوبه ملوان اعتمادکنند؛
گفت ؛ملوانش حتماباید خاخام باشد!؟
باسوالهای معنی دارش مراقدری عصبی کرده بوداما هرجوری که بودخودم را جمع کردم وگفتم؛ملوان همان منجی موعوداست وخاک سرزمین موعودهم مقدس_دوباره قهقه زدوگفت پس بااین خاک نیازی به کشتی نوح نیست؛جامش را به جامم محکم زدوشرابش راتاته نوشید و گفت کاش به فلسطین بیاییدوسران قبایل راهم روشن نمایید،
آن شب را باحلما خوش گذراندم_
باخودگفتم این دختربرای اهدافم مثل اسلحه پنهان است.
#شاهرخ_خیرخواه
#قسمت_اول۱۳۹۵
#قدمگاه_سیاه_ابدیت
#قسمت_دوم
دیریازود مشخص بودکه حلمارا به دیارش بازخواهند گرداند_لذا شماره دفترم وشکل دسترسی ازخودم را به اودادم وازاوهم اطلاعات زیادی ازمحل زندگی وجغرافیای بومی ش گرفتم،
سعی کردم شیدا ودلواپس رفتارنمایم!
چنین هم شد؛عصر۲دروزبعدازآن شب ناگهان هیچ خبری ازحلما نشد،
وتکا مینوشیدم وبه سیگاربرگ پُک عمیقی میزدم ،فکرم ازصبح درگیربود
هتلی که درانجا اسکان یافته بودم پنجره ای به کوچه خلوت باگربه های فراوان داشت _این خودش باعث شده بودبرکصالتم بی افزایدکه ناگهان تلفن زنگ خورد:
الو
_جناب هرتسل؛عصربخیر
عصربخیرآقا
_تلفنی ازشخصی که خودش را معرفی نکرده است دارید-وصل کنم؟!
بله بله حتما(تصورکردم حلماباشد)
اما نبود
شارون بود
_تئودورکجای پسر
سلام شارون
_خبردارشدیم پاریس هستی
بله
_آلفرد دریفوس، سروان یهودی افسر ستاد در ارتش فرانسه یادت که هست، به جرم جاسوسی برای آلمانها به محاکمه کشانده شده؛
«نتوانستم جلوی قهقه ام رابگیرم وباخنده گفتم بله بی چاره اشتباهی گرفتنش.،
_شارن هم خنده اش گرفت حتی بلندترورساترازمن جوری که احساس کردم پشت اتاقم است!
ماجرای دریفوس و محاکمه جنجالی او به کمک گزارشهای مطبوعات و اظهارنظرهای مقامات ارتش فرانسه در مورد یهودیان آن چنان بالا گرفت که روزنامهنگاران کشورهای مختلف برای تهیه گزارش به سالن دادگاه کشانده میشدند. یکی از این روزنامهنگاران، که چندین سال بود به عنوان گزارشگر نشریه اتریشی نویه فرایه پرسه (Neue freie Press) در پاریس اقامت داشت،من بودم:
گفتم؛حالاچرادرلفافه حرف میزنی قراربگذارهمدیگرراببینیم،
شام رادررستوران لا پوتیت شز باهم بودیم
کبوتربریان راشارون همانطورکه میبلعید گفت؛دریفوس نباید اعدام شود
گفتم؛شارون من مدتهاست که برای این افسراحمق وناشی دارم زحمت میکشم؛خودت بهترمیدونی که کارکمیته صهیونیسم چیزی فراترازاین هاست!
_تئودورچیزی میدانی که من بی اطلاع هستم(دستانش کاملاچرب غذابودوکت ش هم رنگ سس گرفته بود)
همیجورداشتم باکاردوچنگال ورمیرفتم گفتم_حلما افضل
_افضل!!!!_اودیگرکیست؟!؟
کسی هست که ماروبه قلب سرزمین موعودخواهدبرد اودختریکی ازسران الخلیل است
_باپوزخندملیحی گفت؛زیباهم هست؟!
آره زیباست وقدش ازتو بلندتر،ببین شارون باید کاری کرد-جای اینکه چندروزنامه نگارباشیم یااپوزوسیون_بهتراست کارهایی جدی کنیم
_توبگوچکارکنیم
بایدرایش سوم راپرتاپش کردبه شروع جنگ جهانی_یک چشم ت هم بایدبه انگلیس هاباشد
_مسلمانها چه
قهقه م گرفت تاانجا که چندمیز متوجه من شدن شارون گفت آرام برادرآرام؛من
غذای یک سوم خورده خودم راهم سمت شارون گذاشتم وشراب رابابطری سرکشیدم وگفتم؛به مسلمانها پول می دهیم
_پول!!!چراپول تئودور؟؟!درست حرف بزن،
بگذارالخلیل بروم/توفقط هواست به چکوسلواکی باشد؛انها میتوانند معادله جنگ راعوض کنند_انگلیسهاهرگزهمراهی مان نخواهندکردچون منافع انها دراستعمارمسلمین است نه جنگ_فقط باید انگلیس راهم وارداین جنگ خیالی مان کنیم
_انگلیس عین سگ ازآلمانهاورایش سوم میترسد!،
پس مجبوریم دوستش فرانسه را قلقلک دهیم..
«در جریان دادگاه، در فرانسه از «توطئه یهودیان علیه جمهوری فرانسه» نوشته و به حکمی کمتر از اعدام برای «. سرانجام دادگاه نظامی فرانسه، با وجود شواهد، حکم به حبس و تبعید دریفوس به جزایر شیطان در مستعمره گویان فرانسه کرد»
من که به عنوان یک روزنامهنگار جریان دادگاه را از نزدیک دنبال میکردم، با مشاهده دادگاه و پی بردن به شدت احساسات یهودستیزی در میان افراد جامعه، به این نتیجه رسیدم که یهودیان بایدوحتما برای خود کشوری مستقل داشته باشند.
من پس از انتشار کتابی تحت عنوان "کشور یهود"، برای رسیدن به این هدف جنب. ش سیاسی صهیونیست را تاسیس کردم؛ ولی نکته جالب توجه اینست که مکتب صهیونیسم برپایه تفکرات سکولار پایهریزی گردید نه تعالیم تورات و یهودیت، همین پدیده موجب گردید که در زمان حاضر نیز بسیاری از یهودیان جهان در جنبشهای صهیونیسم حضور نداشته باشند و از آن حمایت ننمایند!این تنها مشکل من برای اتحاد یهودیان بود_میبایست برخی ازخاخام هایی که علیه من بودن حذف می شدند.
به اتریش بازگشتم_۷پاکت نامه روی میزکارم بود اما یک نامه توجه ام را بخودجلب کرده بود_مقصدش الخلیل بود؛باصدای بلند خانوم انجل راکه منشی مجله بودصدازدم
خااانووم انجل_اااانجل
اوکه زنی۴۰ساله همیشه درگیربودشتابان داخل آمد
خانم انجل؛این نامه کی رسیده است
نزدیک شدو عینک بدون دسته اش راروی چشمش گذاشت و آرام گفت۳روزپیش
متشکرم خانوم
واوازاتاقم بیرون رفت
پاکت نامه راباکارد تست گشودم
دوکارت عکس باحالتهای دلبرانه ازحلمابود_روی کارت هابه شکل ماهرانه ای عطراندودشده بودویک نامه در۳صفحه؛
من رابه الخلیل دعوت کرده بود
نمیتوانستم خوشحالی تیری راکه به هدف زده ام راپنهان کنم_متنهای محبت آمیزحلمااهمیت نداشت و
سریع باشارون تماس گرفتم
#شــاهرخــ_خــيرخــواه
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلم برای خودِ خودم تنگ شده است
مطلبی دیگر از این انتشارات
سهم مان از تنهایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
شعری مقابل شعر #کارو