سایه های خواب

سایه‌های خواب؛

خواب‌هایم دیگر فقط خواب نیستند؛ انگار درهای باریکی به دنیایی باز شده‌اند که در آن زمان و مکان، بازیچه‌ی ذهنم شده‌اند. هر شب، گویی تکه‌ای از من در آن سوی آینه می‌ماند، در کوچه‌های غریب، میان آدم‌هایی که انگار همیشه مرا می‌شناخته‌اند. یک شب، در خوابی که هنوز طعم نان تازه‌اش زیر زبانم مانده، خودم را در سوپرمارکتی کوچک دیدم. قفسه‌ها پر از رنگ و بو، و پیرمردی پشت پیشخوان که با لبخند نگاهم می‌کرد. چند بسته شکلات و یک بطری آب برداشتم. دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «مثل همیشه، نه؟» قلبم لرزید. همیشه؟ مگر چند بار اینجا بوده‌ام؟ پول را دادم و بیرون آمدم، اما حس غریبی در من ریشه دوانده بود. شب بعد، دوباره همان سوپرمارکت. همان پیرمرد، همان لبخند. این‌بار گفت: «دیر کردی، منتظرت بودم.» دستم به شکلات نرسید. فقط نگاهش کردم و پرسیدم: «منو از کجا می‌شناسی؟» خندید و گفت: «خواب‌ها دروغ نمی‌گن.» در خوابی دیگر، زیر آسمانی خاکستری ایستاده بودم. به مردی که کنار بساطش سیگار می‌فروخت، گفتم: «کبریت نداری؟» سرش را تکان داد و گفت: «فردا بیا.» کلمه‌اش مثل وعده‌ای بود که نمی‌دانستم چرا به من داده شده. شب بعد، در همان خواب، در خانه‌ام بودم. زنگ در به صدا درآمد. همان مرد بود، با دست‌هایی پر از جعبه‌های کبریت. وارد شد، کبریت‌ها را وسط هال ریخت و با صدایی که انگار از عمق چاه می‌آمد، گفت: «اینم کبریت! بخر!» نگاهم به انبوه کبریت‌ها افتاد. نه شعله‌ای، نه آتشی. فقط کوهی از چوب‌های خاموش. پرسیدم: «اینا به چه دردم می‌خورن؟» خندید و گفت: «خودت می‌دونی چی رو باید بسوزونی.» حالا هر شب، قبل از خواب، قلبم تندتر می‌زند. انگار خواب‌هایم دیگر فقط رویا نیستند؛ انگار دارند مرا به جایی می‌برند، به پاسخی که هنوز نمی‌فهمم. شاید آن پیرمرد سوپرمارکت و آن فروشنده کبریت، سایه‌های خودم باشند، تکه‌هایی از من که در خواب‌ها منتظرم هستند تا چیزی را به یادم بیاورند. چیزی که باید بخرم، چیزی که باید بسوزانم. خواب‌هایم خطرناک شده‌اند، اما نمی‌توانم از آن‌ها فرار کنم. هر شب، کلید در را می‌چرخانم و قدم به آن سوی آینه می‌گذارم. شاید یک شب، بالاخره بفهمم آن‌ها چه می‌خواهند از من. شاید یک شب، خودم را پیدا کنم.

#شاهرخ_خیرخواه