سیزده آبان پارسال

#داستان_رئالیسم


#سیزده_آبان_پارسال

من در سیزده آبان پارسال گم شده ام!


فقط برای چند ساعت!!_


خدا احضارم کرد،


میان بتن مادرم و  اجازه زندگی پنهانم کرد،


خداگفت؛

فقط برای چند سئوالِ معمولی.

نشستم لب میز~


تاب می خورد چراغ بالای سرم،


خدا گفت؛پدرت رفته است

شناسنامه ای هم در بین نیست

و‌ دکتر هم  در اوراق سندهای تامین اجتماعی گم شده است!

دیگر هیچ ردی از تولد تو نیست!

اکنون تو بگو آیا؛هنوز اشتیاق زیستن داری؟

نشود که وقتی فارغ شده ای_بروی و  ذکر مصیبت ما بکنی!!،

کنون   دیگر

اوضاع عوض شده است!!  .میدانی؛ خسته ام

از بس که آدمیان را

آسان نعمتِ زیستن دادم وهرگاه

بعد از شکستی  و دردی _دعوی دنیا به عرش ما برده اند،.


ومن مانده بودم که چه بگویم؛

خدایا  ؛ کنون که قرعه بنام من افتاد قانونت عوض شد!؟!،

حالا که تشت رسوایی از عرش افتاد   آدمی مجرم شد!؟!،

منکه تازه آزاد شده ام

بعدِ چند هزار و اندی سال شاید!

کنون وقت عروجم _

قاضی حاجات  مبصر شد؟؟؟،.

خدا در عمق وجودش گویا تنباکو میکشید!

آه ش بر پهنای آسمان  ابر شد،

پشت به نقاشی آمرزش گفت؛

شرط زیستن  فقط آدمیت است اکنون،

تاب این شرط گران است اگر_

بازگرد تا   یکصدو یک هزار سال دگر...

#شاهرخ_خيرخواه۱۴۰۱_۵_۱۶


#رئالیسم