"شیپوری های تابستان من"

نجوایی آغاز میشد
هیاهو ها متمرکز می‌شوند
نمیدانم الان پر هیاهو است این آشفته بازار یا ساکن و بی‌صدا
تلاش می‌کنم
برای بار آخر
که بر زانوانم تکیه کنم و برخیزم
تابش نور وسوسه انگیزانه بر چانه ام نوازشی می‌زند
کنجکاوی و حس نیاز مرا ترقیب به برخواستن می‌کند
بله همانطور که انتظار داشتم
گل های شیپوری همه جا را فرا گرفته اند
آسمان مملو از ابر های کوچک و بزرگ است و رنگ آسمان به رنگ آبی جعبه آبرنگ عمه عزی...
پرندگان !
دسته زیادی از پرندگان ، درست تر بگویم مرغابی های بانمک و منقار گشاد.
دیگر طاقت ندارم میخواهم بیرون را ببینم
درِ زنگار را در سکوتی حیران آور  می گشایم
و بلاخره محیط بیرون و فضای باز و ...
نمیدانم چه اتفاقی در حال پدید دار شدن است اما خبری از نور نیست
آفتاب وجود دارد اما روشنایی بر سطح پوستم زبانه نمی‌کشد
انگار به پلکانی بی پایان قرار است تبدیل شود!
باد گل هارا به کج و راست می‌کند اما من آن را احساس نمیکنم!
و پرندگان با وجود تراکم بالا کوچک ترین صدایی ندارند
چطور ممکن است؟
آه بله! حتما همینطور است
دارو هایم باید در کشو اتاق مادرم باشد
با چرخشی ناگهانی میخواهم خود را به درون خانه روانه کنم اما ...
اما جز تپه ای عظیم گِل که با چوبی حفره ورودی اش مسدود است مواجه میشوم!
میخواهم به آغوش گل های شیپوری پناه ببرم اما جز چمن های خیس چیزی باقی نمانده است
آسمان پر نور قلابی ، حال موج بر می‌دارد و متورم میشود و به غروبی سرخ بدل می‌شود.
نمیدانم چکار کنم خداوند بگذار زنده بمانم!
همه چیز به حالت اول باز می‌گردد!
میخواهم سرم را منفجر کنم طاقت این حجم از شگفتی را ندارم
دوباره گل های شیپوری کلبه چوبی و آسمان آبی به سمت گلزار میدوم میخواهم دور شوم
نه گرمم می‌شود نه سردم
نه نفس کم می آورم نه تشنه ام میشود
سرم را به عقب بر می‌گردانم تا مسیر طی کرده ام را بسنجم ...
جبری پایدار و نامیرا ! حتی قدمی جلوتر نرفته ام!تنفس برایم سخت میشود
بر زمین می افتم. ای کاش هرچه زودتر تمام شود.در نزدیکی خود متوجه چاله آبی میشوم میخوام در انعکاس آن خود را بررسی کنم.
حال میفهمم
دیگر همه چیز روشن و مشخص است.
چشمان خود را میبندمو تفکر از روی کشف آگاهی در جمجمه ام قیژ قیژ کنان گذر می‌کند ...
چشمانم را باز میکنم و خلا ای بی پایان ظاهر میشود دیگر حراسی ندارم
زیرا من
زیرا من در انعکاس چاله آب دیگر جایی نداشتم ...

#مانی_خیرخواه