عروسک در پس شیشه

#عروسک_درپس_شیشه

عقده های من تمامی ندارند
مثل علفهای هرز که درهمه پهنا میروید
مثل فواره استخراج آتشین نفت
ازدل زمین
مثل اوج تاریکی
دربامدادهای دوازده شب،

عقده های من تمامی ندارند
چون گرسنگان فقرآغوش
محوتماشای عروسک بیجانی شده ام درپس ویترین شیشه ای!
هروزنگاهش می کنم
هرلحظه خیالش میکنم
هرلحظه بااو
به همه جاهای زیبا می روم

هرلحظه دستش راسفت میگیرم ودرساحل می دوم!،

مثل احمق ها_عاشق میشوم
طعم بوسه هایش رامزمزه میکنم
برایش لالای میخوانم_گرچه ذهنش همیشه خواب است
اما
من
هرشب دربیداری ممتدخودازپس همان شیشه برایش لالای میخوانم
واو باچشمانی گشوده میخوابدو
صبحدم ها بیداراست،

عقده های من تمامی ندارند
اما
چندروزاست که عروس ازنگاهای من مکدراست
بانگاه بی جانش میگوید؛نگاهم می آزاردش

مثل کفش های تنگ_به پای مسافری شده ایم!
اودر هیاهوی عروسکها_سرش شلوغ است
ومن درتنهایی خود
ازعقده هایم زخم میخورم،

پای مسافر این اوهام
درد گرفته است
از زخم انگشتانش خون می ریزد
رد خونش درخیابان برجا می مانند
وعروسک به این همه فاجعه بی اعتناست،
برای عروسک فقط همانجایی که ایستاده است زیباست

تنهانقطه دردش _نگاهی ازمن است که اورا آزرده است،

عقده های من تمامی ندارند
مثل عرق تن شالی کاران زیرچله تابستان
مثل آتش مسلسل درجنگی بی امان،

عقده های من تمامی ندارند
مثل ثانیه ها که می گذرند
مثل روزهاکه میگذرندو دست ازجان من برنمیدارند
مثل زنده زنده سلاخی کردنم در خلوت ذهن
مثل انتظارهایی که سر نمی آید
مثل مادری که
ازجنازه فرزندش بی خبراست،

عقده های من
عقده های به زنجیر کشیده من
تمامی ندارند،

وهمه عروسک های شهر
مثل هم هستند
فکرنازشان درآغوش کودکان!

فرقی ندارد که درپس شیشه ویترین باشند
یاکه درهمهمه عروسک ها وارونه!
هرکجا که میخواهندباشند،

فقط ای من
ای زخم خورده روح وجسم
دیگر_هیچگاه
ازعقده هایت باعروسک هاهیچ نگو
قاضی ذهنشان دجال است.....


#شاهرخ_خيرخواه