فاحشه فرانسوی

"فاحشه فرانسوی"


گرامافون می‌چرخد
فندک جرقه ای میزند
صندلی تکانی میخورد
پنجره چوبی ، موریانه گون صدایی سر می‌دهد.
کتری استیل که رسوباتش نیمی از آن را پر کرده بود در کما کان جوشیدن بود.
"آیا پیانو رمقی برای نواخته شدن دارد؟" زیر زبانی زمزمه کرد.
خواست قطعه ای بنوازد ، انگشتانش لغزید اما چیزی جاری نشد
از این رو اتاق نشیمن گرم و نرم را ترک کرد به سمت آشپزخانه مرطوب و لزج سرازیر شد.
"درست همان موقع که همه چیز دارد خوب پیش می‌رود متوجه میشوی آخرین سیگار بر لبت هست و دیگر هیچ!" در حالی که فنجانش را پر می‌کرد با خود قر قر کرد .
اتاق خواب خاطرات زیادی در خود نهفته داشت
سایه های آن اتاق شبانگاهان بر سینه و لبانش ناخن می‌زدند و او را می آزردند.
گاه پیش می آمد این شبح های موذی چنان بر اعصابش پتک وار می‌کوبیدند که ناخود آگاه بر میخواست و پالتو خز بلندش را در کمد دیواری حبس می‌کرد.
آن پالتو چه مردان و زنانی را درون خود حبس نکرده بود!
همه چیز هایی که در آن اتاق بودند درون خود راز هایی نهفته داشتند از تشک تخت و بالشتک و پرده های آن تا ماتیک و ریمیل و عطر و میز آیینه!
اما صندوقچه اصلی اسرار خود او بود!
"بله به خوبی به یاد دارم" بسیار رسا با خود گفت.
او بود که طعمه ها را شکار می‌کرد
و او بود که این هارمونی مستحکم را پدید آورد که بتواند تا هرکه را می‌خواهد تصاحب کند ، ارضا کند و تیغ بزند!
ولیکن که ساعت ها شلاق هایی کوچک و بزرگ هستند که سوزششان آثاری مشهود بر ما جای میگذارند.
"اون عوضی ها بالاخره از پیری جان دادند ولی من همچنان زندم" به دیوار تشر رفت!
او یقینا زیبا بود.
حتی بیشتر از آن چیزی که انتظار می‌رود باشد!
اما دیگر برای آن سمور های درون مستحم ادرار آنقدر ها هم کافی نبود .
با هر آمیزش ، کودکی در او جوانه میزد
اما نه در رحم او! بلکه درون قلبش و تَرَک ای به جا می‌گذاشت .
هرچه می گذشت این ترک ها بیشتر بیشتر شدند که سر آخر ویرانه ای درون پالتو خز کهنه ای به جای گذاشت.
باید اعتراف کرد که یکبار در زندگیش توانست از بر واقعیت بخندد :
روزی که پیرمرد منحرفی را از خانه (خودش )به بیرون پرتاب کرد سراسیمه به خیابان ها پناه برد در حالی که پالتو اش را جا گذاشته بود سرما آغوش نامتعارفی را برایش پیشه می‌کرد اما ناگهانه توجهش به کودکی جلب شد که از گم کردن مادرش می گریید!
با احتیاط و لطافت سعی کرد کودک را در آغوش بگیرد و برای شاد کردنش هرچه در جیب داشت برای کودک کلاه قرمزی خرید که همانند زر ورق در آفتاب می درخشید.
هربار که به یاد آن خاطره می افتد با اینکه سالها گذشته و نه خبری از آن کودک است نه پولی در جیبش اما لبخندی بر لبانش راه باز می‌کند که باعث تحیر سایه خاطرات در عالم غیب میشود!
"کاش فرزندی به واقعیت همین عصر دل انگیز  داشتم با اینکه میدانم اراجیف می‌گویم!" شوریده حال فریادی سر داد که با صدایی نا متعارف خاموش شد.
گرامافون به اتمام رسید
سیگار تمام شد
و صندلی دیگر تکان نمیخورد ...
#مانی_خیرخواه