مدوسا

اگر خورشید لامپی بود ایکاش کلیدش را زیر انگشتان کشیده و داس مانندم میگذاشتند تا مطمعن شوم هیچکس روشنش نمی‌کند!
هرچه میخواهید بگویید اهمیتی ندارد من پیرتر و خرفت تر از آنم که به شما توجهی حاصل کنم ...
خیلی کم پیش می آمد چیزی نظرم را درگیر کند و از آن معدود مسائلی که باعث می‌شود که فیلم زندگی در حال حرکت را استوپ بزنم و با فلش بَکی دوباره زیر نظرش بگیرم داستان ها و افسانه های ناعادلانه است!
میدانید چرا؟
چون بشریت آنچنان فرومایگی و بی مصرف بودن خود را از وقتی که وجود داشته است بار ها و بار ها به من ثابت کرده است که جذابیتی برای بازبینی اش ایجاد نمی‌کند ...
اما داستان آنجا بسیار تنفر انگیز تر میشود که بشریت شروع می‌کند با خلق آثار متعدد تا این فاجعه خود را نمایان تر کند!
می‌خواندم از اساطیر یونان ، از بانویی به نام مدوسا که زیبایی و موهایش چه دل هارا که تسخیر نمی‌کرد ... 
البته ناگفته نباشد که همان موها طناب داری شد بر گردنش و روزگارش را به تلخی زهر مار کرد!
مدوسای ما به دلیل  تحمت به اغواگری پوزئیدون ، خدای دریا نا عادلانه از هست و نیست حذف شد ، بطوری که مادر کوزت در ذهن ها تداعی میشد!
این اثر بی مفهوم در غالب افسانه اساطیر خط به خط ردیف شد و نظم پیدا کرد و چنان در بطن جامعه رسوخ کرد که مدوسا های زیادی خلق نمود!
دختران بی شماری را می‌بینم که از ترس پنداشت و کردار دیگر مردم خجل می‌شوند و در خود فرو می‌روند ...
چه زندگی ها که می‌توانست به رهایی باد، بدون انظار منفی بر برکه بلورین حیات بلغزند!
روزی که این افسانه را خواندم پیله ماه را شکافتم و لحظه ای بر زمین قدم گذاشتم دختری به زیبایی سیاه گوش و به نجابت نیلوفر آبی پیچان در خودش دیدم ...
چیزی که از جویای حال او شدن نصیبم شد ترس حراسش از زیباییش بود!
به راستی که چه پوز ئیدون ها در این دوران جولان داده بودند و در حال طغیان کثافات، در این دشت زیبایی بودند ...
می‌پرسند چرا عبوس ، انتقاد گر و پرخاشگر به عالم و آدمیان هستی؟!
یک دلیل بیش ندارد
زیرا چون جای عاقلان ، پوزئیدون مسلکان ادیب و مدبر بر این جهان فرومایه هستند!
فسادشان را افسانه می‌کنند و مفسدانشان را اسطوره!
روزی که کلید خورشید را برای همیشه خاموش کردم میخوام سوار به قایقی به عمق رود چشمان مدوسا قوطه ور شوم تا تبدیل به تکه سنگی از سنگهای رود آن گردم ...

#مانی_خیرخواه