موش، داستان رئالیسم

در کوچه‌ای خاک‌گرفته و تنگ در خیابان امام آبادان، جایی که آفتاب به زور از میان دیوارهای ترک‌خورده و پنجره‌های غبارگرفته سرک می‌کشید، خانه‌ای بود که همه ازش دوری می‌کردند. نه به خاطر شکل و شمایلش، که شبیه بقیه خانه‌های قدیمی محل بود، بلکه به خاطر بوی گزنده‌ای که از در و دیوارش بیرون می‌زد. اهالی محل، زیر لب غر می‌زدند و با کنجکاوی به هم نگاه می‌کردند، اما کسی جرئت نمی‌کرد پا پیش بگذارد. تا اینکه یک روز، یکی از همسایه‌ها، کلافه از بوی تعفن، شماره پلیس را گرفت. ماموران که رسیدند، درِ چوبیِ رنگ‌ورورفته‌ی خانه را باز کردند. بوی مرگ، سنگین و خفه‌کننده، مثل دیواری نامرئی جلویشان سبز شد. داخل خانه، همه‌چیز به‌هم‌ریخته بود: ظرف‌های نشسته توی سینک، لباس‌های مچاله‌شده روی زمین، و تختخوابی که انگار سال‌ها کسی رویش نخوابیده بود. اما چیزی که ماموران را میخکوب کرد، جسدی بود که روی کاناپه‌ی کهنه‌ی گوشه‌ی اتاق افتاده بود؛ مردی میانسال، که حالا فقط اسکلتی با پوستی خشک‌شده بود. یازده ماه از مرگش گذشته بود. ماموران در حال بررسی بودند که چشمشان به پیرزنی افتاد. لاغر، با موهای سفید ژولیده و لباس‌هایی که انگار سال‌ها شسته نشده بودند. او را همه می‌شناختند؛ همان زنی که گاهی کنار خیابان، با دست‌های لرزان، از عابران چیزی طلب می‌کرد. حالا، با نگاهی پر از ترس و خستگی، گوشه‌ی اتاق ایستاده بود و به ماموران زل زده بود. وقتی ازش پرسیدند چه شده، صدایش آرام بود، اما انگار از عمق وجودش می‌آمد. گفت که مرد، که صاحب خانه بود، زمانی که هنوز نفس می‌کشید، دلش به حال او سوخته بود. پیرزن جایی برای ماندن نداشت، نه خانواده‌ای، نه پولی، نه حتی سقفی که زیرش سرپناه بگیرد. مرد به او اجازه داده بود توی همان خانه‌ی کوچک بماند، گوشه‌ای برای خودش داشته باشد. اما وقتی قلب مرد از تپش ایستاد، دنیا برای پیرزن تیره‌تر شد. می‌دانست اگر کسی بفهمد او مرده، خانواده‌اش پیدایشان می‌شود، خانه را می‌فروشند، و او دوباره آواره‌ی خیابان‌ها خواهد شد. برای همین، سکوت کرد. مرگ مرد را پنهان کرد و یازده ماه با جسد او زیر یک سقف زندگی کرد. هر روز صبح، از کنار کاناپه رد می‌شد، انگار که مرد هنوز آنجاست، انگار که هنوز زنده است. وقتی همسایه‌ها درباره‌ی بو می‌پرسیدند، با لبخندی لرزان می‌گفت: «موشه. یه موش توی خونه مرده.» و کسی شک نکرد. کی فکرش را می‌کرد که پیرزنی با آن حال و روز، چنین رازی را توی سینه‌اش نگه داشته باشد؟ پیرزن حالا روبه‌روی ماموران نشسته بود، دست‌هایش را توی هم گره کرده بود و به زمین زل زده بود. نه گریه می‌کرد، نه بهانه‌ای می‌آورد. فقط گفت: «نمی‌خواستم دوباره بی‌خونه بشم.» ماموران به هم نگاه کردند. توی چشم‌هایشان چیزی بود بین خشم و ترحم. قانون باید اجرا می‌شد، اما قلبشان هم برای آن زن می‌سوخت؛ زنی که برای یک سقف، برای یک ذره امنیت، یازده ماه با مرگ هم‌خانه شده بود. خانه حالا خالی بود. جسد را بردند، پیرزن را هم. کوچه دوباره ساکت شد، اما بوی تعفن هنوز توی هوا مانده بود، مثل رازی که دیگر فاش شده بود.

#شاهرخ_خیرخواه تقدیم به بی پناهان