ننجون باباجون دکترا داشتند اما،خود خبر نداشتند...!!!
بچه که بودم تعطیلات تابستان ،می رفتیم روستا پیش باباجون و ننجون ! خیلی خوش می گذشت!خیلی کارها انجام می دادیم .تو دشت میرفتیم و هم بازی می کردیم و هم کنار ننجون،کمی در کارها کمکش میکردیم.
ننجون ،هر روز صبح زود سپیده نزده،بیدار میشد و بعد از نماز ،میرفت سراغ گاو و گوسفندها و مرغها !به قول خودش :"حیون" ها!!
بعد از غذا دادن به آنها و شیر دوشیدن و تخم مرغ جمع کردن ،می آمد آشپزخانه و مشغول صبحانه درست کردن،میشد،آنهم با موادغذایی بهقول امروزی ها: "ارگانیک"!!
چه عطر و طعمی داشت.من که یک دختر لاغر و نحیف بودم ،وبه قول فامیل که می گفت:"این دختر زنده نمی مونه!!""اشتهام باز میشد و حسابی صبحانه می خوردم.
بعد از صبحانه ،ننجون اتاقها رو مرتب می کرد و با جارو دستی که خودش از بوته های بیابان درست کرده بود ،اتاق ها رو جارو می زد.خیالش که از بابت تمیزی و نظافت خانه راحت میشد ،می رفت تو آشپزخانه و برای ناهار از من می پرسید:"ننه چی دوست داری برای ناهار بپزم و من هم می گفتم قرمه سبزی!"
بابا جون هم بعد از صبحانه ،وانت قدیمی مدل ۵۷ رو پر می کرد از ماست کیسه ای (یا همان ماست چکیده)،چند تخته قالی دست باف (با نقشه میمه،باید توضیح بدم که هر شهری ،نقشه ی مخصوص به خودش رو دارد،مثلا قالی طرح نائین یا قالی طرح کاشان و ...)،کره و کشک محلی و ... و راه می افتاد سمت کاشان ،یا به قول خودش :"کاشون"!!
یا از راه "کامو"می رفت ،یا ازراه قدیم!!
بسته به این داشت که از "کامو" آلو خشک می خواد بیاره یا نه!!
آرام و آهسته رانندگی می کرد و بخاطر همین هم روزایی که به کاشان می رفت ،غروب برمی گشت به خانه!!
باباجون تو کاشان دوستی داشت که خیلی با هم صمیمی بودند و رفت و آمد خانوادگی داشتند ،روزایی هم که می رفت کاشان ،ظهر مهمان دوستش بود!!
یکبار هم که ما را به کاشان برد ،رفتیم خانه ی دوستش ،خانه ای قدیمی که چهار دور آن اتاق بود با پنجره های" ارسی "!!وسط حیاط یک حوض قرار داشت با چند تا درخت که دور تا دور حوض کاشته شده بود!!!
خانه ای با صفا !!!
باباجون وسایلی رو که بار وانت بود ،می برد بازار کاشان !آنجا چند مغازه دار بودند که آنها را می شناخت و با آنها به قول خودش :"بده ،بستون"داشت!!!
از کاشان هم خیار و گوجه و بادمجان کاشان و پشمک و قند و نبات و شکر وسیگار و مواد شوینده مثل تاید و ریکا و .... و خلاصه هر چیزی رو که برای مغازه اش لازم داشت ،می خرید و بار وانت می کرد و راه می افتاد به سمت روستا!!
در طول مدتی که باباجون نبود ،ننجون کارهای مختلفی انجام می داد .
می نشست پای دستگاه و" چادر شب" می بافت،چادر شبهای بسیار زیبا!!
هر کدام از نوه هایش که ازدواج می کرد ،یک "چادر شب"از ننجون ،هدیه می گرفت!
من هم تو عالم کودکی و با عروسکم بازی می کردم !!گاهی به ننجون و کارهایی که انجام می داد ،نگاه می کردم و دوباره مشغول بازی خودم می شدم!!
چون همانطور که گفتم ،خیلی لاغر و نحیف بودم ،کسی کاری به من نداشت و من فقط بازی میکردم و نهایت کمکی که می توانستم بکنم این بود که برای ننجون لیوانِ آبی بیاورم!!
الان که فکرشو می کنم ،می بینم که ننجون ،"دکترای مدیریت "داشت !!
چون در ۲۴ ساعت شبانه روز ،کارهایی که انجام می داد رو الان من نمی توانم انجام دهم!!
امکان نداشت که ،کاری باید امروز تمام می شد را به فردا بیاندازد!!
و چه زیبا و با چه درایتی کارها را تا شب تمام میکرد!!
تقریبا بیشتر کارها را تا قبل از اینکه باباجون از راه برسه ،انجام می داد!!ننجون جدا از طبیعت نبود .هر دانه ای که در زمین می کاشت ،گویی اول در دلش کاشته شده و سبز شده بود ،و می دیدی که چطور آن دانه تبدیل به گیاهی سر سبز و شاداب میشد.به قدری با اقلیم خود سازگاری پیدا کرده بود که با کمترین میزان آسیب به محیط زیست، زندگی می کرد.
حتی با کمترین مقدار مصرف آب ،امورات خانه را به انجام می رساند.
درِ چوبیِ کلون دارِ خانه ی ننجون را که باز می کردی،دنیایی از امید ،سرزندگی ،سبزی و آبادانی به رویت گشوده میشد ،تا جایی که دیگر نمی خواستی از آنجا بیرون بیایی!!
باباجون که از راه می رسید ،با لبخندی پراز عشق و مهربانی به استقبال باباجون می رفت و دو تایی با همدیگر وسایل را از پشت وانت خالی می کردند و من هم نظاره گرِآن دو!!!
عرق از سر و روی باباجون می ریخت ،ولی لبخندش به من و مهربانی اش هیچوقت از یادم نمی رود!!
من هم وسایلی را که سبک بودند ،برمی داشتم و می بردم توی "دکان"!!!
بعد از خالی کردن وسایل ،باباجون وانت رو می برد تو گاراژ که چسبیده بود به "دکان"!کرکره رو می آورد پایین و می آمد خانه و از شیر آب تو حیاط ،دست و صورتش رو می شست و دستی تو موهای مجعد سفیدش می برد و مرتب می کرد !!
ننجون هم سینی چای به دست ،با پولکی و گز می نشست روی سکویِ کنار دیوار حیاط ،یا به قول خودش "خَرَند"!!! من معنی آن را هنوزم که هنوزهِ نمی دانم !!????
بعد از اینکه کمی خستگی اش در می رفت ،پا می شد و می رفت تو دکان و مشغول رتق و فتق می شد !!تو دکان باباجون همه چیز پیدا می شد .از خربزه مشهدی گرفته تا پفک مینو و آدامس خروس نشان و .... !جانم برایت بگوید،از شیر مرغ تا جان آدمیزاد!!!
آخه اون موقع ها تو روستا اینطور نبود که هر کسی یک مغازه بزنه !تو روستای ما فقط دوتا مغازه بود !و باباجون هم در آن سالها خوب بلد شده بود که مردم چه نیاز دارند ،آنها را تهیه می کرد و می آورد و به مردم می فروخت!
وقتی وارد دکان میشدی ،ملغمه ای از بوهای مختلف به مشامت می رسید!!
باباجون رو می دیدم که نشسته پشت میزش و مشغول حساب و کتاب بود و اعدادی رو می نوشت و جمع و ضرب می کرد و من هم مشغول تماشای قفسه ها و تو عالمِ خودم!!بعد باباجون یک "آبنبات چوبی" به من می داد و دوباره مشغول حساب کتابش میشد.جالب این بود که باباجون از کاغذ" باکس سیگار "برا جمع زدن استفاده می کرد.چون داخلش سفید بود.چرتکه هم داشت .
بعد ها فهمیدم که باباجون یک دفتر داشت که توی آن حساب کسانی را که نسیه میگرفتند، یادداشت می کرد .به گفته ی ننجون حساب بعضی از افراد را نمی نوشت، چون می دانست که وضعیت مالی خوبی ندارند ،می گفت:" اگر پس آوردند که هیچ ،اگر پس نیاوردند ،حلالشان!!!"
باباجون دکترای روانشناسی داشت .
الان که فکرشو می کنم ،می بینم که با هر کسی مثل خودش و گاهی حتی ،بهتر از خودش رفتار میکرد!هیچ وقت ،حتی بعد از فوتش، ندیدم کسی را که بگوید از باباجون ناراحت شده یا از ایشون بدی دیده باشه!!
اگه کسی ناراحت بود یا عصبانی ،باباجون با شگرد خاص خودش ،طوری با آن شخص برخورد می کرد که در آخر می دیدی که طرف خوشحال و خندان از پیش او می رفت!
با خوش خلقی و زبان خوبی که داشت ،همیشه مردم را به سمت خودش جذب می کرد.
باباجون و ننجون تا زمانیکه زنده بودند ،منشأ خیر و برکت بودند و نتیجه ی آن هم شد ،تربیت فرزندانی که در هر شغل و سمتی که هستند ،سعی می کنند ،اخلاق مدار باشند !
باباجون و ننجون ،به خاطر کار زیاد ،وقت فراغتی پیدا نمی کردند ،ولی اگر صحبتی می کردند ،پر بود از نکات مفید و چیزهای خوبی یاد می دادند.
الان که یاد آن روزها می افتم ،حسرت می خورم که چرا نتوانستم آنطوری که باید، از آنها یاد بگیرم !
باباجون و ننجون دکترای خود را از دانشگاه دولتی و آزاد و... نگرفته بودند ،بلکه از "دانشگاه زندگی "فارغ التحصیل شده بودند.
آنها بیش از حرف زدن ،اهل کار و فعالیت بودند!
جلسه و سمینار و وبینار و .... برگزار نمی کردند ،ولی در کار خود استاد بودند.
ننجون و باباجون ادعایی نداشتند ،فقط سعی می کردند که درست زندگی کنند .
برای آنها وجدان آسوده بیش از مقام و منصب و پول ،ارزش داشت.هیچوقت انسانیت خود را برای جاه و مقام زیر سوال نبردند.
کاش ننجون و باباجون زنده بودند ومن اینبار نه برای بازی ،که برای شاگردی کردن و یاد گرفتن پیش آنها می رفتم.!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
اتوبوس قم
مطلبی دیگر از این انتشارات
از وقتی خرید....
مطلبی دیگر از این انتشارات
شبیه ساز هر چی...