نوستالژی ...

یادم میاد ،بچگی هام هر وقت می رفتیم خونه ی" بابا جون"،دختر عمه هام و دختر عموهام و من و خواهرم و عمه کوچیکه دم غروب ،حیاط رو آب پاشی می کردیم و قالی دستباف ننجون رو پهن می کردیم و عمه از آشپزخانه ی گوشه ی حیاط،نان محلی که "ننجون"خودش پخته بود رو با یک کاسه ماست کیسه ای (یا همون ماست چکیده)می آورد و ماست رو روی نان می مالید و بین ما تقسیم می کرد.

هنوز مزه اش زیر زبانم هست.باهم گل می گفتیم و گل می شنفتیم!

ننجون هم تو آشپزخانه مشغول پخت و پز بود.دستپخت ننجون ،حرف نداشت .هنوز بوی عطر برنج دم کرده و خورش "مرغ_آلوی" او در مشامم هست.

همینطوری که مشغول صحبت بودیم ،یکدفعه بابا جون اومد تو حیاط و در حالی که با دو دستش تومبان ش (شلوار اصفهانی)را گرفته بود ،آن را به طرف باغچه ی حیاط گرفت و تکان داد و آبی ریخت تو باغچه حیاط ،بعد انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشه ،عمه بزرگمو،صدا زد و گفت :"معصوم!بیا بچه ت رو جمع کن !رو شلوارم خرابکاری کرد."

بعدش هم رفت تو اتاق!

ما همه مون بهم دیگه نگاهی کردیم و یکدفعه همگی زدیم زیر خنده !چه روزای خوب و خوشی داشتیم.

الان که ننجون و باباجون نیستند ،جای خالیشون بیشتر حس میشه!

قدیمی ها ،نمیدونم حالا به خاطر سختی هایی که کشیده بودند ،یا به خاطر تربیت و فرهنگی که داشتند،صبور تر ،پرتحمل و دل بزرگتر بودند!

در خونشون رو که به رویت باز می کردند ،غیر از خوش اخلاقی و مهربانی و احترام ،چیزی نمی دیدی!

دلم برای اون روزا و اون صمیمیت و یکدلی ،خیلی تنگ شده!

الان خونشون،همانطوری،دست نخورده ،باقی مونده !

خونه هست اما ، بی ننجون و باباجون ،دیگه صفایی نداره!